آخرین خط گزارش رو نوشت و مهر و امضا رو هم پایین صفحه گذاشت، برگه رو دست سرپرستار سپرد و از ایستگاه پرستاری فاصله گرفت.آخرای شیفت بود و انگشتای پاهاش توی کفش گزگز میکرد، زانوهاش از ایستادن زیاد درد میکرد و دلش برای کمی دراز کشیدن لک زده بود.
حالا که مدتی از کار توی بیمارستان جدید میگذشت تن حرف سیچنگ رو خوب درک میکرد. اینجا برای هر پزشکی دقیقا تبعیدگاه بود.
دستی به شونه هاش کشید و قبل از رفتن تصمیم گرفت سری به دوست جانی بزنه. همون دختر سرخوش با موهای چتری که مینی نام داشت.
در اتاق رو باز کرد و داخل شد، مینی به پشتی تخت تکیه داده بود و تلویزیون تماشا میکرد، با بازشدن در و دیدن تن لبخند بزرگی تحویلش داد:
+خسته نباشی دکتر!
تن به آرومی سر تکون داد و کنار تختش ایستاد:
_حالت چطوره ؟
مینی بلافاصله جواب داد:
+ من که خوبم اما شما خسته به نظر میرسید.
تن شونه ای بالا انداخت و پرونده ی بیمار رو از روی میز پایین تخت برداشت:
_هرکاری سختی های خودش رو داره. درد مچ پات بهتر شد؟
+آره. شما و جانی باهم دوستید؟
تن با کمی مکث سرش رو تکون داد:
_برمیگرده به خیلی وقت پیش.
مینی خواست دهن باز کنه و سوال بعدی رو بپرسه که در باز شد و بمبم پرسروصدا داخل اومد:
- میبینم که حسابی بهت خوش میگذره بندانگشتی!
پشت سر بمبم لیسا و بعد از اون جانی داخل شدن، دست جانی با پاکت های خرید پر بود. تن به محض دیدن اون جمع که حس اصلا خوبی بهشون نداشت پرونده رو روی میز گذاشت و سمت در اتاق رفت، بدون هیچ واکنشی از کنار جانی گذشت و اتاق رو ترک کرد.
بعد از رفتن تن اتاق چند ثانیه ای غرق سکوت شد، لیسا نگاهش رو از در گرفت و رو به جانی گفت:
- تن جونت واقعا نمیخواد ریختتو ببینه!
جانی آهی کشید و سرش رو تکون داد.
تن مستقیم به اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباس هاش تصمیم به ترک بیمارستان گرفت. هربار دیدن جانی ضربان قلبش رو تند میکرد اما همزمان حس بدی تموم وجودش رو دربر میگرفت. دیدن اینکه جانی حالا یه جمع کوچیک صمیمی برای خودش داره که مثل خونواده کنارشن و تمام این هفت سال که تن بیخبر و عزادار بوده اون کنار دوستای جدیدش به خوبی و خوشی زندگی میکرده قلبش رو به درد میآورد.
طوری که جانی با توجه و لبخند به مینی نگاه میکرد و طوری که با لیسا زیر گوشی صحبت میکرد آتیش غم و حسادت رو توی قلبش شعله ور میکرد.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...