13

156 25 9
                                    


غلت زد و لای پلکاش رو آروم باز کرد وقتی منظره ی مقابلش رو‌ دید قند توی دلش آب شد. سر جانی توی بالش فرو رفته بود و بازوی برهنه بخشی از صورتش رو پوشونده بود.

تن لبخند بزرگی زد، دست دراز کرد و موهای مشکی ریخته روی پیشونی جانی رو کمی جا به جا کرد، هنوز هم باورش نمیشد اتفاقات شب گذشته واقعی باشه.

زیر لب زمزمه کرد:

_بالاخره مال خودم شدی جانی سا!

سر جاش نیم خیز شد و بوسه ی سبکی به شقیقه ی جانی زد، روی تخت نشست و کش و قوسی به بدنش داد.

خواست از روی تخت بلند شه که صدایی توجهش رو‌ جلب کرد، صدای دورگه ی جانی بود:

+خوش میگذره ها...!

تن چرخید:

_هوم؟

جانی لای پلکاش رو باز کرد و تو جاش کمی جا به جا شد:

+تو دانشکده ی نظامی صبحا با داد و بیداد افسر بلند می‌شدم، این هفت سال هم یا بم‌بم زنگ میزد یا ساعت، این حس جدید بود.

تن خندید:

_ از زنگ زدن بم‌بم بهتره نه؟

جانی سرش رو تکون داد و اون هم مثل تن نشست، تن از جا بلند شد و سمت دستشویی مستر رفت، جانی متوقفش کرد:

+حوله توی حمام هست؟

_نه الان بهت حوله ی تمیز میدم.

تن گفت و سمت کمد رفت، جانی هم توی همین فاصله از جا بلند شد و حلقه آستین مشکی رو از درآورد.

تن که چرخید حوله رو به دست جانی بسپاره حیرت کرد:

_واو! تتو زدی؟ دیشب تاریک بود ندیدم.

جلو رفت و به طرح روی بازوش که شاخه و برگ هاش تا نزدیکی ترقوه ی سمت چپ جانی اومده بود نگاه انداخت:

_پسر این خیلی خوشگله!

نگاهش به نقش گربه ی ظریفی سمت چپ قفسه ی سینه ی جانی افتاد:

_وای این چقد کیوته، نمی‌دونستم اینقد گربه دوستی!

جانی لبخند معناداری زد:

+درواقع یه گربه ی خاص رو دوس دارم!

تن نگاه مرددش رو به چشمای جانی داد و وقتی نگاه معنادارش رو دید متحیر لب زد:
_این...

جانی جمله ش رو‌ کامل‌ کرد:

+ تویی، نشسته توی قلبم!

تن لبخند زد و انگشتش رو آروم روی‌ تتوی گربه کشید:

_تو دیوونه ای مرد!

سرش رو جلو برد و آروم ترقوه ی جانی ر‌و بوسید، جانی هم دستش رو دور کمر ظریف تن پیچید و بغلش کرد:

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now