غلت زد و لای پلکاش رو آروم باز کرد وقتی منظره ی مقابلش رو دید قند توی دلش آب شد. سر جانی توی بالش فرو رفته بود و بازوی برهنه بخشی از صورتش رو پوشونده بود.تن لبخند بزرگی زد، دست دراز کرد و موهای مشکی ریخته روی پیشونی جانی رو کمی جا به جا کرد، هنوز هم باورش نمیشد اتفاقات شب گذشته واقعی باشه.
زیر لب زمزمه کرد:
_بالاخره مال خودم شدی جانی سا!
سر جاش نیم خیز شد و بوسه ی سبکی به شقیقه ی جانی زد، روی تخت نشست و کش و قوسی به بدنش داد.
خواست از روی تخت بلند شه که صدایی توجهش رو جلب کرد، صدای دورگه ی جانی بود:
+خوش میگذره ها...!
تن چرخید:
_هوم؟
جانی لای پلکاش رو باز کرد و تو جاش کمی جا به جا شد:
+تو دانشکده ی نظامی صبحا با داد و بیداد افسر بلند میشدم، این هفت سال هم یا بمبم زنگ میزد یا ساعت، این حس جدید بود.
تن خندید:
_ از زنگ زدن بمبم بهتره نه؟
جانی سرش رو تکون داد و اون هم مثل تن نشست، تن از جا بلند شد و سمت دستشویی مستر رفت، جانی متوقفش کرد:
+حوله توی حمام هست؟
_نه الان بهت حوله ی تمیز میدم.
تن گفت و سمت کمد رفت، جانی هم توی همین فاصله از جا بلند شد و حلقه آستین مشکی رو از درآورد.
تن که چرخید حوله رو به دست جانی بسپاره حیرت کرد:
_واو! تتو زدی؟ دیشب تاریک بود ندیدم.
جلو رفت و به طرح روی بازوش که شاخه و برگ هاش تا نزدیکی ترقوه ی سمت چپ جانی اومده بود نگاه انداخت:
_پسر این خیلی خوشگله!
نگاهش به نقش گربه ی ظریفی سمت چپ قفسه ی سینه ی جانی افتاد:
_وای این چقد کیوته، نمیدونستم اینقد گربه دوستی!
جانی لبخند معناداری زد:
+درواقع یه گربه ی خاص رو دوس دارم!
تن نگاه مرددش رو به چشمای جانی داد و وقتی نگاه معنادارش رو دید متحیر لب زد:
_این...جانی جمله ش رو کامل کرد:
+ تویی، نشسته توی قلبم!
تن لبخند زد و انگشتش رو آروم روی تتوی گربه کشید:
_تو دیوونه ای مرد!
سرش رو جلو برد و آروم ترقوه ی جانی رو بوسید، جانی هم دستش رو دور کمر ظریف تن پیچید و بغلش کرد:
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...