صدای پیچیدن کلید توی قفل که بلند شد تیونگ طبق عادت سمت در رفت تا به تن خسته خوش آمد بگه، لبخند بزرگی روی لب نشوند اما با باز شدن کامل در لبخند روی لبهای تیونگ خشکید.تن توی هیبت یه مرده ی متحرک با رنگ پریده و چشمای قرمز درحالیکه به سختی قدم برمیداشت جلو اومد، تیونگ شوک زده سمتش رفت و دستایی که میلرزیدن رو محکم گرفت:
+پناه بر خدا، تن چت شده تو؟
بغض تن به محض شنیدن صدای تیونگ شکست، خودش رو توی بغل تیونگ رها کرد و بین هق هق هاش بریده بریده گفت:
_من...امروز...توهم زدم...تیونگ...من میترسم...خیلی میترسم...
شنیدن این زجه های دردناک قلب تیونگ رو بشدت می آزرد. دستش رو پشت کمر تن کشید و سعی کرد آرومش کنه.
بعد از گذشت یک ساعت تلاش های تیونگ و قرصهای آرامبخش جواب داد و تن تونست بخوابه.
تیونگ با ذهنی که تماما نگران تن بود به پذیرایی برگشت و روی مبل نشست، گوشی رو برداشت و با جهیون تماس گرفت:
_الو! سلام جهیونا
صدای سرحال جهیون که توی گوش تیونگ پیچید نیمی از غم های قلبش پرکشید و رفت:
+سلام بوبو کوچولوی من! حالت چطوره؟
تیونگ آه آرومی کشید:
_من خوبم عزیزم، اما تن...
صدای جهیون رنگ نگرانی گرفت:
+تن چش شده؟
تیونگ دستش رو روی کمر لویی که روی پاش لم داد کشید و جواب داد:
_امروز سرکار توهم زده، میگه تصویر خیلی واضحی از جانی دیده با موهای مشکی. خیلی ترسیده بود، منم ترسیدم جه، نکنه که...
چند ثانیه سکوت پشت تلفن گویای سنگینی خبر برای جهیون بود. حال تن هردو مرد رو نگران کرد:
+ این واقعا خوب نیست تیونگ، فعلا اومدنت رو کنسل کن.
تیونگ اوهوم آرومی گفت:
_ببرمش پیش روانشناس؟
+ بذار ببینیم توهمش دوباره هم تکرار میشه یا نه. بیبی اگر لازمه منم بیام!
_ ممنونم جهیونا! وسط ترم مرخصی گرفتن آسون نیست.
+ تو به اون فکر نکن بوبو! بخاطر تو هرکاری لازم باشه میکنم.
_ اگه اوضاع خوب پیش نرفت بهت میگم بیای. من دیگه برم.
+ باشه. خیلی مراقب خودت باش.
_تو هم. فعلا!
تیونگ گوشی رو روی مبل گذاشت و با لبخند تلخی به لویی خیره شد:
_بیا دعا کنیم حال صاحبت خوب باشه...
خورشید غروب کرده و چند ساعتی بود که شب چادرش رو روی سر شهر کشیده بود. تن همچنان خواب بود و تیونگ مرتب اوضاع عمومیش رو چک میکرد.
به صدا درآمدن زنگ در برای تیونگ حسابی غیر عادی بود.درحالیکه لیوان فلزی دمنوش دستش بود سمت در رفت و بازش کرد.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...