14

178 21 3
                                    


چانیول هنوز خواب بود اما چند ساعتی میشد بکهیون بیدار شده بود، دوش گرفته و توی آشپزخونه مشغول بود.

عقربه ها ساعت چهار عصر رو‌ نشون میدادن و بک تصمیم گرفت خودش بره چانیول رو بیدار کنه. بهرحال نیاز داشت چیزی بخوره.
به محض اینکه در اتاق رو باز کرد چانیول رو‌ نشسته روی تخت دید:

_بیدار شدی؟

چان سرش رو تکون داد و دستی به صورتش کشید:

+ دیشب یه جوری خوابیدم انگار رفته بودم اون دنیا.

بک لبخندی از سر رضایت زد.

توی این چند وقت هم‌خونگی متوجه شده بود چان شب ها خواب راحتی نداره اما دیشب ظاهراً خوب خوابیدن بود.
شاید قلب چان هم آبی شده بود!

بک جلو رفت و لبه ی تخت نشست:

_چی میخوری برات حاضر کنم.

+رامیون کافیه ولی قبلش میرم دوش‌ بگیرم‌.

بک سر تکون داد و از جا بلند شد:

_پس میرم حاضرش کنم.

چان هم درحالیکه هنوز کرخت بود از جا بلند شد و سمت حمام رفت.

کمتر از نیم ساعت بعد هردو پشت میز دو نفره ی گوشه ی آشپزخونه نشسته بودن
موهای چانیول هنوز نمدار بود، تیشرت راه راه سورمه ای حسابی به تنش نشسته بود و بکهیون میتونست آسودگی رو‌ از چشمای پفدارش بخونه.

چان ظرف خالی رامیون رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید:

+چسبید! ممنون بک.

بک سر تکون داد و لبخند پررنگی زد:

_چانیول!

+هوم؟

بک نفس عمیقی کشید:

_میشه چشمات رو ببندی؟

چان کمی متعجب شد:

+چشمامو ؟ چرا؟

بک اصرار کرد:

_ببند لطفاً!

چان سر تکون داد:

+باشه.

و چشماش رو بست.

بک از جاش بلند شد و سمت یخچال رفت، کیک أبی کوچیک‌ رو از توی یخچال بیرون آورد، چانیول که صدای حرکات بک‌ رو‌ می‌شنید پرسید:

+باز کنم؟

بک بلند گفت:

_نه!

فندک زد و شمع های کوچیک‌ روی کیک رو روشن کرد، کیک رو روی میز گذاشت و زیر گوش چانیول زمزمه کرد:

_حالا باز کن.

چانیول چشماش رو باز کرد و با دیدن کیک و شمع روشن چشماش برق زیبایی زدن، زمزمه ی بک‌ دوباره توش گوشش پیچید:

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now