آئودی مشکی جلوی در آپارتمان تن ایستاده بود و اینبار تن بجای پیاده روی تا بیمارستان باید با این ماشین مسیرش رو طی میکرد.هنوز هم کنار اومدن با این حقیقت که جانی دوباره بادیگاردش شده براش سخت بود اما متاسفانه انتخاب دیگهای نداشت، جانی رو خوب میشناخت و میدونست اینبار امکان نداره از موضع خودش کنارهگیری کنه.
در رو بست و سمت ماشین حرکت کرد. جانی با کت و شلوار مشکی و موهای همرنگش که به زیبایی بالا رفته بودن توی ماشین نشسته بود، دست راستش روی فرمون بود، آرنج چپش به شیشه تکیه خورده بود و نگاهش به مقابل بود. ذهنش تماما درگیر بود.
تن هم وضعیت بهتری نداشت، شب گذشته کمتر از دو ساعت خوابیده بود و چشمای قرمزش گواه این ماجرا بودن، اول میخواست دو روزی مرخصی بگیره اما مطمئن بود خونه موندن دیوونه ش میکنه پس تصمیم گرفت خودش رو با بیمارها سرگرم کنه تا افکاری که مثل اشباح سیاه توی سرش پرسه میزنن رو ساکت نگه داره.
در ماشین رو که باز کرد توجه جانی بهش جلب شد، نشست و در رو بست، جانی نگاه کوتاهی بهش انداخت و ماشین رو روشن کرد:
_صبح بخیر دکتر!
تن سر تکون داد:
+صبح بخیر، خوبی؟
جانی اوهومی گفت و ماشین رو به حرکت درآورد.
میون تموم افکاری که توی سر تن میچرخید یکی بیشتر از همه روی مخش بود، بوسه ای که دیشب کاملا ناگهانی بینشون اتفاق افتاده بود.
پیش از این تن توی پستوهای ذهنش این احتمال رو میداد که احساسات جانی توی این چند سال تغییر کرده باشه اما بوسه ی شب گذشته کاملا گیجش کرده بود، آیا جانی هم هنوز بهش حس داشت؟
_صبحونه خوردی؟
تن سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد، جانی نگاهی به ساعت ماشین انداخت و مسیر رو عوض کرد:
_هنوز برای بیمارستان رفتن وقت داری.
تن چرخید و نق زد:
+میل ندارم، همونجا یه چیزی میخورم.
جانی با گفتن هیس آرومی به غر زدنای تن پایان داد، تن همچنان به نیمرخ جانی چشم دوخته بود:
+ چرا اینقدر بهم اهمیت میدی؟
جانی چرخید و نگاه معناداری به تن انداخت:
_یعنی نمیدونی؟
تن نگاهش رو به سرعت از جانی گرفت و به مقابل دوخت، جانی ماشین رو پارک کرد و پیاده شد، مستقیم سمت رستوران رفت و چند دقیقه بعد با یه کروسان داغ و لیوان قهوه به داخل ماشین برگشت.
تن اونها رو از جانی گرفت، بوی شیرینی داغ مشامش رو نوازش داد و لبخند رو به لبش آورد، گاز بزرگی زد و طعم شیرینی کاکائو توی دهنش پیچید.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...