وقتی به خودش اومد که دید آپارتمان تازه اجاره شده ش با سر و صدای تیونگ و گربه ها پر شده. کاملا توی خونه و شرایط جدید جاگیر شده بود و دو روزی بود شیفت هاش توی بیمارستان جدید رو شروع کرده بود.محل کار جدیدش یه بیمارستان دولتی متوسط اما بشدت شلوغ با سنگینی کار بالا بود، حالا حرف سیچنگ رو خوب میفهمید. اونجا واقعا تبعیدگاه بود!
عصر بود و از یکی از همون شیفت های سنگین و پر از کارش برگشته بود، انگشتاش توی کفشای ورزشی گزگز میکرد و زانوهاش از شدت سر پا ایستادن دیگه تحمل وزنش رو نداشتن، کلید زد و به محض باز شدن در خونه بوی خورشت کیمچی بینیش رو فرا گرفت. کفش هاش رو با دمپایی روفرشی عوض کرد و مستقیم سمت آشپزخونه رفت، تیونگ درحال چشیدن مزه ی غذا بود و با دیدن تن یه سلام گنده بهش داد.
_سلام، اینهمه غذاهای خوب میپزی نمیگی بعد رفتنت از گشنگی میمیرم؟
تیونگ از گاز فاصله گرفت و سمت کانتر رفت، بهش تکیه داد:
+غصه نخور یکم برات فریز میکنم. بعدشم یهو دیدی دوست دختری چیزی پیدا شد هرروز برات غذا آورد!
تن با نگاه تیزی به تیونگ خیره شد، تیونگ خندید و هردو دستش رو بالا برد:
+باشه باشه، دوستمون هنوز به عشق اولش پایبنده!
تن همونطور که سمت اتاقش میرفت غرید:
_کمتر زر بزن تیونگ!
ته لبخند تلخی زد و به مسیر رفتن تن چشم دوخت:
+ کی قراره فکری به حال زندگیت بکنی دوست من...؟
خود تیونگ هم به خوبی جواب سوالش رو میدونست. جانی جای خودش رو توی قلب و مغز تن محکم کرده بود و قرار نبود حالا حالاها تغییر ایجاد بشه.
میز ناهار رو چید و منتظر موند دوست عزیزش از حمام برگرده تا ناهار بخورن، در این این فاصله تماس تصویری کوتاهی با جهیون گرفت تا مطمئن بشه همسرش سرحاله و ناهارش رو خورده.
تن با موهای خیس و شونه های افتاده از خستگی وارد پذیرایی شد و سر میز نشست.
تیونگ کاسه ی کته ی داغ رو جلوش گذاشت و با دست به دورچین رنگارنگ میز اشاره کرد:
+بفرمایید دکتر لی!
تن کوتاه خندید و چاپستیک ها رو از روی میز برداشت:
_ممنون، از غذا لذت میبرم!
تیونگ هم شروع به خوردن کرد و این بین به تعریف های تن از اورژانس شلوغ بیمارستان گوش میداد.
ناهار در فضای مسالمت آمیز و آرومی خورده شد، تن بعد از ناهار توی شستن ظرف ها به تیونگ کمک کرد و بعد به اتاق رفت تا چرت کوتاهی بزنه. غروب با تیونگ بیرون میرفت تا کمی شهر رو بگردن.سرش به بالشت نرسیده بیهوش شد!
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...