یه شیفت کاری طولانی برای چانیول تموم شده بود و داشت به سمت خونه می رفت. خورشید توی خواب شبانه بود و شهر تازه به تکاپو افتاده بود.چانیول اما از این هیاهو گریزان بود، دلش میخواست زودتر به خونه ی ساکتش برسه و گوشه ی تنهایی برای فردا ریکاوری کنه.
با ریموت در خونه رو باز کرد و به محض اینکه خواست داخل بره تلفن همراهش زنگ خورد، به شماره ی تماس گیرنده نگاه کرد و با دیدن شماره ی سرپرست پانسیون بکهیون نگرانی به افکارش چنگ زد، گوشی رو برداشت:_الو!
+ آقای پارک؟
_بله خودمم.
سر و صدای پشت سر مرد زیاد بود و نگرانی چانیول رو بیشتر کرد:
+بیونبکهیون زده به سرش! تا خرخره مست کرده و حالا کل ساختمون رو روی سرش گذاشته. الانه که بلایی سر خودش بیاره هیچکس رو جز شما هم نداشت!
چمشای درشت مرد گرد شد، زمزمه کرد:
_حواستون بهش باشه الان میام.
و فرمون رو چرخوند و از خونه دور شد.
وقتی در پانسیون رسید آشفتگی و شلوغی رو به وضوح دید. صدای فریادهای آشنای ضعیفی به گوش میرسید، به سرعت پیاده شد و سمت در دوید.
در رو که باز کرد بکهیون رو با شیشه ی مشروب شکسته روی گردنش دید! پانسیون دار و پسرش و چند نفری هم سعی داشتن اون رو آروم کنن.
چانیول چند قدمی جلو رفت:
_بکهیون چته؟
صدای فریاد بکهیون ساختمون رو لرزوند:
+نزدیک نیا چانیول!
چانیول یک قدم جلوتر رفت:
_داری چیکار میکنی با خودت مرد؟
بکهیون به دیوار چسبید و شیشه ی تیز رو کمی روی پوست روشنش حرکت داد، قطره ی قرمز لبه ی شیشه رو رنگی کرد:
+ نیا جلو پارک، بذار تمومش کنم!
چانیول دندون هاش رو به هم فشار داد و سر جاش ایستاد، ناگهان اسلحه ش رو بیرون آورد و مسلح کرد، روی شقیقه ی خودش گذاشت و با نگاه خالی به بکهیون چشم دوخت:
_باشه پس بیا باهم انجامش بدیم!
پسر پانسیون دار زیر گوش پدرش زمزمه کرد:
-اینکه دیوونه تره!
نگاه بکهیون رنگ ترس گرفت:
+چه غلطی میکنی؟ بیارش پایین!
_اگه یه میلیمتر دیگه اون کوفتی رو روی گردنت بکشی ماشه رو میکشم! منم مثل تو چیزی برای از دست دادن ندارم بیون!
دست بکهیون لرزید. انگشتاش سست شد و شیشه رو روی زمین انداخت. بغض به گلوش چنگ انداخت و پاهاش توان خودشون رو از دست دادن، لحظه ای که نزدیک به سقوط بود چانیول جلو رفت و تن خسته ش رو محکم در آغوش کشید.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...