9

160 28 0
                                    


یه شیفت کاری طولانی برای چانیول‌ تموم شده بود و داشت به سمت خونه می رفت. خورشید توی خواب شبانه بود و شهر تازه به تکاپو افتاده بود.

چانیول‌ اما از این هیاهو گریزان بود، دلش میخواست زودتر به خونه ی ساکتش برسه و گوشه ی تنهایی برای فردا ریکاوری کنه.
با ریموت در خونه رو باز کرد و به محض اینکه خواست داخل بره تلفن همراهش زنگ‌ خورد، به شماره ی تماس گیرنده نگاه کرد و با دیدن شماره ی سرپرست پانسیون بکهیون نگرانی به افکارش چنگ زد، گوشی رو برداشت:

_الو!

+ آقای پارک؟

_بله خودمم.

سر و صدای پشت سر مرد زیاد بود و نگرانی چانیول‌ رو بیشتر کرد:

+بیون‌بکهیون زده به سرش! تا خرخره مست کرده و حالا کل ساختمون رو روی سرش گذاشته. الانه که بلایی سر خودش بیاره هیچکس رو جز شما هم نداشت!

چمشای درشت مرد گرد شد، زمزمه کرد:

_حواستون بهش باشه الان میام.

و فرمون رو‌ چرخوند و از خونه دور شد.

وقتی در پانسیون رسید آشفتگی و شلوغی رو به وضوح دید. صدای فریادهای آشنای ضعیفی به گوش می‌رسید، به سرعت پیاده شد و سمت در دوید.

در رو که باز کرد بکهیون رو با شیشه ی مشروب شکسته روی گردنش دید! پانسیون دار و پسرش و چند نفری هم سعی داشتن اون رو آروم کنن.

چانیول‌ چند قدمی جلو رفت:

_بکهیون چته؟

صدای فریاد بکهیون ساختمون رو لرزوند:

+نزدیک نیا‌ چانیول‌!

چانیول‌ یک قدم جلوتر رفت:

_داری چیکار میکنی با خودت مرد؟

بکهیون به دیوار چسبید و شیشه ی تیز رو کمی روی پوست روشنش حرکت داد، قطره ی قرمز لبه ی شیشه رو رنگی کرد:

+ نیا جلو‌ پارک، بذار تمومش کنم!

چانیول‌ دندون هاش رو به هم فشار داد و سر جاش‌ ایستاد، ناگهان اسلحه ش رو بیرون آورد و مسلح کرد، روی شقیقه ی خودش گذاشت و با نگاه خالی به بکهیون چشم دوخت:

_باشه پس بیا باهم انجامش بدیم!

پسر پانسیون دار زیر گوش پدرش زمزمه کرد:

-اینکه دیوونه تره!

نگاه بکهیون رنگ‌ ترس گرفت:

+چه غلطی میکنی؟ بیارش پایین!

_اگه یه میلیمتر دیگه اون کوفتی رو روی گردنت بکشی ماشه رو میکشم! منم مثل تو چیزی برای از دست دادن ندارم بیون!

دست بکهیون لرزید. انگشتاش سست شد و شیشه رو روی زمین انداخت. بغض به گلوش چنگ انداخت و پاهاش توان خودشون رو از دست دادن، لحظه ای که نزدیک به سقوط بود چانیول‌ جلو رفت و تن خسته ش رو محکم در آغوش کشید.

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now