جلوی در پانسیون پارک کرده بود و به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود، عصبی بود و انگشتای بزرگش دور فرمون از شدت فشار سفید شده بودن.چند دقیقه قبل با مسئول پانسیون صحبت کرده بود و مرد میانسال بهش گفت بیون بکهیون از وقتی که اومده نتونسته هزینه هاش رو پرداخت کنه.
علت فرار بکهیون ازش رو درک نمیکرد. دقیقا از روزی که مرد رو به مدفن خواهرش برد دیگه اون رو ندید.بکهیون عمدا ارتباطش رو با چانیول کاملا قطع کرد. به پانسیون رفت و دنبال کار گشت اما متاسفانه کسی که هفت سال سابقه ی حبس داره فرصت های شغلی زیادی نخواهد داشت.
بکهیون هنوز در پیدا کردن راهی برای درآمد داشتن ناموفق بود و برای آشپزی که زمانی توی رستوران های مشهور شهر آشپزی میکرد این نوعی شکست بود.
برای چانیول دیدن زجر کشیدن بکهیون دردآور و آزار دهنده بود. مرد به طرز واضحی ازش دوری میکرد درحالیکه برای تامین اولین نیازهاش به مشکل برخورده بود.
بکهیون هنوز هم اون بخش حمایتگر روح چانیول رو بیدار نگه میداشت و مرد میانسال ابدا نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه و همین دلیل انتظار چانیول جلوی در پانسیون بود.
ساعت حدود یازده شب بود که سر و کله ی بکهیون پیدا شد. چانیول به محض دیدن پسر از ماشین پیاده شد و سمتش رفت.
بکهیون درحالیکه وعده ی غذای گرمی که از گرمخانه گرفته بود در دست داشت از پله های پانسیون بالا رفت، چانیول صداش زد:
_بکهیون!
بکهیون با شنیدن اسمش چرخید و مرد رو چند قدمی خودش دید، اخم خفیفی کرد:
+ اینجا رو از کجا گیر آوردی؟
چانیول هم اخم کوچیکی کرد:
_چرا سعی داری ازم فرار کنی؟
بکهیون تای ابروش رو بالا انداخت:
+کسی فرار نمیکنه. فقط دلیلی برای ارتباط باهات ندارم.
اخم چانیول غلیظ تر شد:
_بعد اون همه ماجرا میگی هیچ دلیلی نداری؟
بکهیون از نگاه کردن به چشمای بزرگ چانیول امتناع میکرد پس نگاهش رو سرگردون جایی بین سنگ فرش ها چرخوند:
+بین من و تو چیزی جز یه گذشته ی دردآور نیست!
صدای چانیول کمی بالا رفت:
_این گذشته ای که تو راحت داری ازش میگذری برای من یه درد هفت ساله ست، یه خنجر که هنوز تو سینمه و یه حس لعنتی که بعد هفت سال هنوز سرجاشه و داره وجودمو میسوزونه!
بکهیون کمی جا خورد، شاید بیشتر از کمی! بدون هیچ جوابی از پله ها بالا رفت و چانیول رو با سوزش سینه ش تنها گذاشت.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...