2

128 34 17
                                    


روی کاناپه نشسته بود و به شیطونی های گربه ها و تیونگ نگاه میکرد، بوی‌ خوش کارابونا توی فضا پیچیده بود و همه‌ و همه‌چیز آماده بود تا جهیون‌ از سرکار برگرده و مثل یه خانواده ی شاد و مهمونشون ناهار بخورن.

تن به فضای گرم و دلچسب توی‌ اون‌ خونه عادت نداشت، از کودکی تا به امروز همچین چیزی رو تجربه نکرده بود.

با خودش فکر کرد، چی‌‌ می‌شد اگه زندگیش با جانی هم اینطوری می‌بود؟ توی خونه ای که دوتایی ساخته بودن برای جانی کارابونا درست می‌کرد و منتظر میموند تا از سرکار برگرده.

آه سبکی کشید و نگاهش رو به دیوار تماما شیشه ای دوخت و آسمون ابرگرفته ی شهر رو تماشا ‌کرد. تیونگ متوجه درگیری ذهنی تن شد:

+ راستی تن! اون مریضی که گفتی زخم بستر گرفته بود خوب شد؟

تن به آرومی سرش رو تکون داد:

_آره، مرخص شده.

تیونگ از کف اتاق بلند شد و روی مبل راحتی کنار تن نشست. دستش رو به آرومی روی پای دوستش گذاشت:

+هنوزم بهش‌ فکر می‌کنی درسته؟

تن به مقابل خیره شد و اوهوم آرومی گفت:

_تا‌‌ وقتی خودش بود حضورش زندگی‌مو قابل تحمل میکرد حالا که نیست فکرش!

تیونگ نفس عمیقی کشید و دستاش رو به آرومی دور شونه های تن‌‌ پیچید، یه آغوش آروم برادرانه.

تیونگ به خوبی روزهای بعد از مرگ جانی رو به خاطر داشت، روزایی که دوتا از عزیزترین هاش درحال دست و پا زدن توی‌ مرداب بودن و تیونگ باید هردوشون رو نجات می‌داد.

تنی که بعد از رفتن جانی حال خرابی داشت، شب کابوس می‌دید و روز ساعت‌ها از پنجره ی اتاقش به بیرون خیره می‌شد، چیزی نمی‌خورد و حرف نمی‌زد، عملا مرده ی متحرک شده بود و جهیونی که رفتن بهترین دوستش اونو وارد افسردگی نسبی کرده بود، موقعیت شغلیش رو‌ به خطر انداخته بود و بخاطر اندوه زیاد چیزی نمونده بود بیماری به سراغش بیاد.

تیونگ به خوبی تونسته بود جهیون رو‌ با حقیقت مرگ جانی وفق بده، جهیون به زندگی برگشته ‌بود‌،‌ هرچند هنوز هم گاهی اوقات در صندوقچه ی خاطراتش رو‌ باز می‌کرد و ساعت‌ها با مرور خاطرات مربوط به جانی به نقطه ی نامعلومی خیره می‌شد.

اما تن بعد از اون اتفاق دیگه مثل سابق نشد. دیگه نشونه ای از تن سابق توی‌ وجود اون پسر باقی نموند. هنوز هم توی‌ همون‌ روزها زندگی‌ می‌کرد و انگار زمان از هفت سال پیش برای تن متوقف شده بود. جسمش همقدم با گذر روزها پیش‌ می‌رفت اما روحش هنوز هم سر همون پیچ و لای همون درختا ققنوس شدن جانی رو تماشا می‌کرد.

تیونگ بهتر از هرکس دیگه ای اینو متوجه می‌شد و بیشتر از هرکس دیگه ای بابت این غصه می‌خورد.

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now