کراواتش رو جلوی آینه صاف کرد و به چشمای قرمز اما یخ زده ش نگاهی انداخت، توی این چند روز به اندازه ی چند سال پیر شده بود.سرش رو چرخوند و از آپارتمان بیرون زد، توی ماشین مینی نشست و مینی با دیدنش سوتی کشید:
- هرکس ندونه فکر میکنه داری میری عروسی!
_امروز شادترین روز زندگی منه، قراره یه لکه ننگ بزرگ رو پاک کنم.
مینی ماشین رو روشن کرد و سمت دفتر روند، خورشید هنوز درنیومده بود و گرگ و میش صبحگاهی به شهر آبی دلگیری پاشیده بود.
به دفتر رسیدن. تکاپویی برپا بود. هر نیرویی به سمتی میرفت تا گوشه ای از کار رو برای دو عملیات مهم پیش رو آماده کنه.
لیسا سمت تن اومد:
-صبح بخیر! حسابی آماده ای.
تن زمزمه کرد:
_بیشتر از هر وقت دیگه ای!
و کلت کمری رو از دستای لیسا گرفت.
لیسا تیم رو دور میز وسط دفتر جمع کرد:
-امروز دو گروه میشیم، تیم آلفا برای دستگیری شرکای پوانکول توی معامله ی بزرگ میرن و تیم بتا که ما باشیم برای نجات جانی میریم. عملیات به این صورته که...
*
*
*شب گذشته احتمالا بیهوش شده بود، چون تا صبح درد خاصی حس نکرد و حس میکرد عمیق خوابیده اما حالا که داشت کشون کشون سمت جایی برده میشد درد توی تک تک سلول های میپیچید.
با هر نفسی که داخل میرفت پهلوهاش تیر میکشید، حدس میزد لگد های امروز صبح چند تا از دنده هاش رو شکسته باشه.
اینبار بجای اتاق شکنجه به محوطه ی باز حیاط برده شد، نوچه های مرد شکنجه گر اونو به ستون گوشه ی حیاط بستن و چند دقیقه بعد بالاخره چشمش به مرد مرموز پشت تمام دردسرهاش افتاد.
پیرمردی نسبتا کوتاه قامت و لاغر با موهای سفیدی که فقط چند تار مشکی توشون به چشم میخورد، صورت کشیده و چروک، پوست گندمی و فک بزرگ. پیر بود اما با همون ظاهر هم با جذبه به نظر میرسید. جلوی افرادش قدم برمیداشت و چندین مرد هیکلی پشت سرش راه میرفتند. چند قدمی جانی ایستاد:
-چقدر بزرگ شدی!
جواب جانی فقط نگاهی خالی از حس بود، پوانکول ادامه داد:
-فک کنم باید همون موقع میکشتمت، میدونی کِی رو میگم؟ وقتی که نوجوون بودی و آوردمت اینجا. ولی میدونی، الان کشتنت چنان لذتی برام داره که خودم خواستم بیام و ببینمش!
پیرمرد جمله ی آخر رو با پوزخند تحقیر آمیزی گفت و سرش رو سمت یکی از نوچه هاش چرخوند:
-منتظر چی هستین؟
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...