D-30

375 93 16
                                    

یک سوم نامه‌ها بالاخره تموم شد!

فقط شصت تا دیگه مونده و این مایه دلگرمیه!

بهرحال، قراره به پوشیدن اونها ادامه بدی؟ این عجیبه.

دیروز تو سلف لبخند خبیثانه‌ات رو دیدم.

برخلاف ظاهرت خیلی کینه‌ای هستی هاه؟

انگار تو هم قهرمان احمقت رو پیدا کردی،

هرچند که خوش‌قیافه نیست.

جیسو و کانگ بهم میان؟ دوستم فکر میکنه اونها کیوتن،

اما من به نظرم این خیلی عجیب و مزخرفه.

البته منظورم اون دوتا نیست. منظورم فکر کردن دربارشونه.

چرا باید برامون مهم باشه که بهم میان یا نه؟

درحالی که تنها چیزی که مایه سرخوشی منه درد توعه.



~~~~~~~~•~~~~~~~~


اون‌روز، روز مزخرفی بود. هوا سرد بود و یونگی ژاکتش رو جا گذاشته بود. پدر و مادرش بازهم شب گذشته رو به دعوا گذرونده بودن و ست بودن کفش‌هاش با پارک جیمین هنوزهم به طرز مزخرفی توی چشم میزدن. ظاهرا پارک جیمین مشکلی با این جریان نداشت.

موقع ناهار سوکجین برای هوسوک یه کتاب به اسم جعبه‌ی پاندورا اورده بود، فقط چون فکر میکرد دوست نامرعی هوسوک جک، ربطی به این جریانات داره و براش جالب بود که نظر هوسوک درمورد اون کتاب رو بدونه.

و این حتی افتضاح‌تر هم بود. چون اون دو تمام ساعت ناهار رو درباره‌ی کتاب‌های مزخرف و بی‌سروته از اون دو شنیده بود و سردردش بدتر هم شده بود. شیطان درون و ساید تاریک؟ مزخرفه.

یونگی تمام وجودش تاریک بود. ساید تاریک دیگه چه کوفتی بود؟ هرچند که ادم‌های روشنی مثل هوسوک، همیشه ساید تاریکی داشتن و یونگی این رو قبول داشت. اما بازهم چهل دقیقه صحبت کردن دربارش واقعا کار بی‌معنی‌ای بود.

و بعد، بدشانسی‌ها برای یونگی پشت هم ردیف شدن. جیسو سر‌کلاس بهش خیره شده بود. یکی از جزوه‌هاش رو خونه جا گذاشته بود. شایعاتی درباره قرار گذاشتنش با جیمین توی راهرو‌ها شنیده بود. مشاور تحصیلیش درباره‌ی نمره‌هاش بهش هشدار داده بود. موقع رفتن به انباری تقریبا نزدیک بود توسط یکی از معاونین دیده بشه، سیگارهاش ته کشیده بود و گندش بزنن! گاز فندکش هم تموم شده بود.

عصبی فندک فلزیش رو روی زمین کوبید و بدون بیرون کشیدن سیگار از بین لب‌هاش، محکم چشم‌هاش رو روی هم فشرد.

"شانسم امروز تاخیری زده و قراره خیلی طول بکشه تا بیاد"

شقیقه‌هاش رو زیر انگشت‌هاش فشرد و به قسمت انتهایی فیلتر بین‌لب‌هاش زبون کشید. فقط اگه اون پارک جیمین فضول به پشت‌بوم راه پیدا نمیکرد و یونگی احمق توی نامه‌هاش بهش اشاره نمی‌کرد، با خیال راحت میتونست مثل همیشه از منظره‌ی شهر لذت ببره و سیگارش رو دود کنه.

اما حالا داخل انباری وسایل‌های کارگاه قدیمی به میز کهنه‌ی مجسمه‌سازی تکیه زده بود و تمام زندگیش رو لعنت میکرد. فقط چون اون روز روز بدشانسیش بود.

صدای قدم‌های کسی رو شنید. البته خیلی دیر. دقیقا وقتی که صدای باز شدن در زنگ‌زده‌ی اتاق گوشش رو به درد اورد. خب، اینم از بدشانسی بعدی!

فردی که در رو باز کرده بود با دیدن یونگی، دستپاچه به عقب برگشت و تقریبا سرش رو به در کوبید. پسر رنگ پریده با مکث چشم‌هاش رو باز کرد و به اون ساقه‌ی کرفس که با درد ناله میکرد و پیشونیش رو ماساژ میداد نگاه کرد.
چه مرگش بود؟ یونگی یه روح نبود که انقدر از دیدنش وحشت کرده بود.

+من..آه...من فقط میخواستم یه آینه‌ی کوچیک میخواستم و گفتن اینجا میتونم پیدا کنم.

این اولین کلماتی بود که تا حالا جیمین خطاب به یونگی پشت هم چیده بود و یونگی اون رو نادیده گرفت. تظاهر کرد که اون پسر اصلا اونجا حضور نداره و بار دیگه چخماق فندک رو فشرد تا برای روشن کردنش تلاش کنه. هرچند که بی‌فایده بود.

پارک جیمین اونجا ایستاد. ده ثانیه و بعد وقتی فهمید نادیده گرفته شده و قرار نیست تاوان کارهای دوست‌های احمقش رو بده، داخل اتاق شد تا دنبال آینه‌‌ی پونزده سانتی‌ای که استاد هه‌جو ازش حرف زده بود بگرده.

یونگی همونجا ایستاد. بی‌وقفه تلاش کرد و فندکش روشن نشد. جیمین کمتر از یک دقیقه با جابجا کردن بوم‌های سفید و کهنه آینه‌ی مورد نظرش رو پیدا کرد و با تعظیم کوتاهی به ارشدش با فاصله‌ی کمی ازش، از اتاق بیرون رفت.

یونگی از تلاش برای روشن کردن فندکش دست کشید و سرش رو بالا اورد تا به جای خالی چیزی که جیمین برداشته بود نگاه کنه. جیمین ممکن نبود به یونگی برای نویسنده‌ی نامه‌ بودن شک کنه مگه نه؟ خیلی‌ها جز اون توی دبیرستان بودن که توی ساعت مدرسه پنهانی سیگار میکشیدن.

سیگار رو از بین لب‌‌هاش بیرون کشید و به محض پایین اوردن دستش اون رول سفید رنگ از بین انگشت‌هاش لیز‌خورد و روی میز پشت سرش افتاد. نفسش رو کلافه بیرون داد و موهاش رو دست کشید. تکیش رو از میز گرفت و به سمت میز برگشت تا اون رول کاغذی مزخرف رو پیدا و بین انگشت‌هاش له کنه.

"اون ساقه‌ی‌ کرفس آوردتت هاه؟"'

با پوزخند کجی خطاب به پاکت کبریت روی میز یا شایدهم شانسش گفت. اون پاکت کوچیک و مستطیلی شکل قطعا تا چند دقیقه‌ی پیش اونجا نبود. اما حالا جلوی حرکت رول سیگار بازیگوش یونگی رو گرفته بود.

"این دیگه چیه؟ هدیه‌ی تشکر از یه قهرمان احمق و خوش‌قیافه؟"

پوزخندش پررنگ‌تر شد و با جا دادن سیگارش بین لب‌هاش بیخیال شکستنش شد. کبریتی رو بیرون کشید و بعد از روشن کردنش، سر سیگارش رو سوزوند.

کام عمیقی گرفت و با آرامش چشم‌هاش رو بست. دست‌هاش رو به میز تکیه داد و تمام اون دود رو داخل ریه‌هاش هل داد. پارک جیمین اولین بار با حضور بی‌موقع‌اش برای یونگی تبدیل به یه دردسر شده بود.

اما حالا؟...خب...زیادی هم بدموقع پیداش نشده بود.
هرچند...اصلا اون ساقه‌ی کرفس چرا باید یه بسته کبریت همراهش می‌داشت؟

کانگ هانئول و مین یونگی هردو سال آخری‌ان.
نامجون، هوسوک و جیسو سال دومی،
جونگکوک و جیمین هم هردو سال اولی‌.
اما جونگکوک چندماهی از جیمین و نامجون چندماهی از هوسوک کوچکتره. سوکجین دو سال از یونگی بزرگتره و امسال تولد بیست سالگیش رو جشن میگیره.

Your Pain Is My Joy Where stories live. Discover now