D-53

299 95 23
                                    

پنجاه و سومین چیزی که دربارت ازش متنفرم، هدیه هات.

زیرسیگاری سفالی... این چیزی بود که بخاطرش گریه کردی؟

اگه میدونستم برای منه، هیچوقت نمیگفتم دوباره بسازیش.

میدونی که خاکستر سیگار از روی سفال پاک نمیشه؟

هدیه‌ی تو عملا بی استفاد‌ه‌اس. درست مثل من.

دیروز برای تمرین رفتم و بهم گفتن دیگه یه مهاجم نیستم.

بهم گفتن اگه بخوام بازی کنم باید به عنوان مدافع وایسم.

یه مهاجم که توی جایگاه دفاع بازی کنه...

درست مثل یه زیر سیگاری سفالی میمونه. بی استفاده‌اس.

درد تو مایه سرخوشی منه.

~~~~~~~~•~~~~~~~~

+گفتم که باید روش لعاب‌کاری میکردی جیمینا!
پسر با سرزنش گفت و به لب‌های پایین افتاده دوستش نگاه کرد.

دنسر به موهاش چنگ زد و با اخم‌های تو هم رفته به ظرف پوره‌ی سیب زمینی خیره شد. دیگه حالش از اون پوره‌ها بهم میخورد. از تمام سفال‌های جهان هم همینطور. هرچند که علت کلافگیش توی اون لحظه نه پوره‌ی لعنت شده بود و نه سفال‌های مزخرف.

چرا باید هیونگش رو از تیم بسکتبال کنار میزاشتن؟ جیمین بازی کردن اون رو دیده بود. اون واقعا بهترین بود و جیمین این رو نمی‌گفت چون اون کاپیتانش بود.

مین یونگی به خاطر سریع و نرم بودن قدم‌هاش موقع فرار از زیر دست بازیکن‌ها و پرش‌های محشرش موقع پرتاب به گربه‌ی سیاه تیم بسکتبال هنرستانشون معروف بود، چرا باید کنار گذاشته میشد؟

بازیکن خوبی مثل اون نمیتونست کنار گذاشته بشه. اون هم فقط بخاطر آسیب دیدن دستش. اون عوضی‌ها نمیتونستن هیونگش رو کنار بزارن، اون بهترین بود!

-عجیبه...یادم نمیاد به شما اجازه داده باشم یه روز دیگه هم پشت میز من بشینید.

سوکجین بدون گرفتن نگاهش از صفحات کتاب همیشگی بین انگشتاش گفت و جیمین به سرعت عصبانیتی که داشت درونش میجوشید رو آروم کرد. نمیخواست بقیه چیزی از بهم ریختگی اعصابش متوجه بشن.

+عجیبه...مگه من برای لاس زدن با اون سلیطه بهت اجازه داده بودم؟

تهیونگ با ابروهای بالا رفته و لبخند تهدید امیزی گفت و سوکجین آب دهانش رو با تلخی فرو داد. اون پسر با موهای قهوه‌ای و فرش همیشه اون رو بابت شایعه‌ی علاقه‌ی یکی از دختر‌های سال دومی روی خودش محکوم می‌کرد و کتابدار بعد از چندین ماه، حالا فهمیده بود که توضیح دادن و دفاع کردن از خودش فایده‌ای نداره.

گرافیست نگاهش رو از میز خالی‌ای که قبلا متعلق به فرد مورد‌ علاقه‌اش بود گرفت و متعجب به هیونگ‌هاش نگاه کرد. هنوزهم نمیتونست رابطه‌ی دقیق بین هیونگ‌هاش رو درک کنه و این گیجش میکرد. هرچند...توی اون لحظه حتی جیمین هیونگش هم کمی گیج به نظر میرسید.

پسر مو فرفری نگاهش رو از هیونگش گرفت، چاپستیکش رو با ضربه‌ی محکمی بین لایه‌های رولت تخم‌مرغ داخل سینیش فرو برد و اون رو بالا اورد تا داخل دهانش جا بده. اون به شنیدن تعریف‌ها و حرف‌های خیال پردازانه‌ی دخترهای اون هنرستان درباره دوست پسرش عادت داشت.

هیونگش بعد از همون یکباری که سر کلاس اونها اومده بود و به عنوان یه ارشد نقش یه معلم جایگزین رشته‌ی سرگرمی و پخش رو به عهده گرفته بود، تبدیل به ستاره‌ی کلاس اونها شده بود.

اما اون دختر عوضی میون‌هی...اون همیشه از حدش فراتر می‌رفت و اعصابش رو بهم می‌ریخت. اونها توی یه کلاس بودن و گاهی اوقات تمام روز تحمل کردن اون دختر برای تهیونگ واقعا غیرممکن به نظر می‌رسید.

اینطور نبود که اون حسودی کنه. هیونگش برای خودش بود. تهیونگ از همون روزی که اون پسر دبستانی و بدخلق رو دیده بود، مثل تمام عروسک‌هاش اون رو انتخاب کرد و برای خودش دونست. اما با اینحال نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.

اون میخواست که به همه بگه که سال‌ها برای مورد رضایت اون کتابدار بودن تلاش کرده و چشم‌های کیم سوکجین حق دیدن هیچکس رو جز اون نداره.

حتی دیدن تلاش‌های بقیه برای مردی که فقط برای اون بود اون رو بی‌نهایت عصبانی می‌کرد و نمیتونست کاری دربارش کنه. فقط چون مردش، پسر عموش و البته‌ اوه...اون یه مرد بود.

مرد بالغی که هربار توی مهمونی‌های خانوادگی بحث ازدواجش با دخترهای مختلف آغاز و به دعوای اون با معشوق پنهانیش منتهی میشد.

سوکجین نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به لیوان قهوش گرفت. اون بسکتبالیست...چند روزی میشد که ندیده بودش. نمیخواست بگه که دلتنگش شده، چون همین الانش هم به خاطر پروژه‌های باقی مونده‌ی اون مجبور بود شب‌هارو تا دیروقت بیدار بمونه. اما با اینحال، نمیتونست وقتی به قهوه نگاه میکنه بیاد اون نیفته.

جونگکوک از احساسات کتابدار بی‌حوصله‌ی جلوش خبر نداشت، اما میتونست حس اون نگاه به لیوان قهوه رو درک کنه. شاید برای همین بود که نگاهش بی‌اراده به اون میز خالی برگشت و انگشت‌هاش رو به شلوار جین آبی رنگش فشرد.

هوسوک هیونگش بازهم برای ناهار نیومده بود. نه هوسوک، نه دوست عوضیش و نه حتی اون کسی که اکانت پرومیوم و غیرقانونیش رو برای نیم ساعت بدون کوچکترین نگرانی‌ای به دست جونگکوک سپرده بود.

گرافیست آه خفه‌ای کشید و بعد با پلک کوتاهی نگاهش رو به سینی غذای دست نخورده‌اش برگردوند. وقتی میدونست دنسری که همیشه با علاقه‌ی شدیدی به خاطر خوشمزگی غذاها داد میکشید و باعث میشد ارشد رنگ پریده‌اش با اخم بهش نگاه کنه، ناهار رو رد کرده، نمیتونست به هیچ غذایی لب بزنه. این به نظر اشتباه میومد.

رولت‌هارو با چاپستیک‌های فلزیش توی سینی حرکت داد و بعد یکدفعه فکری از ذهنش گذشت. شاید باید می‌رفت و مشکل هیونگش رو از اون ارشد رنگ پریده میپرسید؟ بهرحال که جونگکوک قبلا هم ازش کمک خواسته و رد نشده بود.

Your Pain Is My Joy Where stories live. Discover now