D-59

287 91 27
                                    

پنجاه و نهمین چیزی که دربارش ازت متنفرم، عوض نمیشی.

تو هیچوقت عوض نمیشی. حتی بعد از اینهمه مدت،

تو بازهم برگشتی به سبز بودنت. و این جالبه.

حتی تغییر رنگ‌ لباس‌هات هم به خاطر اون بوده.

حالا که از دستش دادی تصمیم گرفتی دوباره سبز باشی؟

مایه تاسفه که دونگسنگت گرفتار عشق یه دنسر شده.

دنسری که تو نیستی. باید خیلی دردناک باشه.

هوسوک احتمالا روحش هم خبر نداره که با تو اینکار رو کرده.

ما همگی مسئول قلب‌های شکسته‌ی خودمون هستیم مگه نه؟

هرچند که احتمالا مسئول شکستگی قلب تو هم من باشم،

چون درد تو مایه سرخوشی منه.


~~~~~~~~•~~~~~~~~

جیمین بعد از خوندن اون نامه، تمام مسیر کمدها تا سلف رو دوید. فقط برای اینکه به موقع به هیونگش برسه، قبل از اینکه برای همیشه تبدیل به یه کورن فلکس بشه.

کف جردن ایرهای سبزش روی زمین لیز میخوردن. مدتی بود که با اونها ندویده بود و اصلا بهشون عادت نداشت. برای همین سکندری خورد. دو بار توی طبقات، چهاربار توی راه پله و سه بار توی راهروی اصلی دبیرستان.

آخرین باری که سکندری خورد، دقیقا قبل از رسیدن به اون بسکتبالیست بود. به سختی تعادلش رو حفظ کرد و روی کاشی‌ها به جلو لیز خورد. دقیقا جایی که اون بسکتبالیست ایستاده بود و درباره‌ی جایی که باید مینشست تصمیم میگرفت.

-حواست کجا...

دنسر محکم مچ دست کاپیتانش رو گرفت و قبل از اینکه فرصت اتمام حرفش رو بهش بده، اون رو تا خروجی دنبال خودش کشید.

یونگی شوکه دنبال اون دنسر کشیده میشد. فقط چون محض رضای خدا، قدم‌های یونگی هیچ‌جوره نمیتونست با دویدن‌های اون دنسر هماهنگ بشه. هرچند که گهگاهی همراهش لیز میخورد و نمیتونست بفهمه چه کوفتی درحال اتفاق افتادنه.

+فردا ماه چهارده شروع به کوچیک شدن میکنه.

جیمین با عجله گفت و بسکتبالیست رو به دنبال خودش از پله‌‌های پشت بوم بالا کشید.

+تنها روزی که تو بهم نمیگی که ازم متنفری.

در فلزی پشت بوم رو هل داد و بار دیگه سکندری خورد. مطمئن شد که هیونگ گیجش رو همراه خودش داخل پشت بوم کشیده و بعد با چند قدم اون رو به سمت نرده‌های فلزی گوشه‌ی پشت‌بوم هل داد.

+من برای امروز صبر کردم‌. فقط برای اینکه نتونی بعد از انجام اینکار بهم بگی که ازم متنفری.

دنسر با پریشونی توضیح داد و مقابل چشم‌های گشاد کاپیتانش قدمی به جلو برداشت و مماس سینش ایستاد.

+پس لطفا، بعد از انجامش بهم نگو که ازم متنفری.

پسر بزرگتر کمی بیشتر کمرش رو به نرده‌های پشتش فشرد و نفسش رو بی‌صدا حبس کرد. فقط برای اینکه بفهمه اون دنسر دیوانه اینبار میخواد چیکار کنه.

+چون من واقعا عاشقتم، هیونگ.

نفس مضطربش رو با اون کلمات بیرون داد و بعد از چند ثانیه خیره شدن به قیافه‌ی کمی نگران و گیج هیونگش، تمام جراتش رو جمع کرد تا یقه‌ی سوییشرت سیاه رنگ هیونگش رو بین انگشتاش بگیره و با پایین کشیدن بالا تنه‌اش لب‌هاش رو به لب‌های زخمی هیونگش بچسبونه.

فقط چند ثانیه و بعد قبل از اینکه کاپیتانش بتونه هیچ واکنشی برای پس زدنش نشون بده، خودش عقب کشید و بدون هیچ تردیدی به طرف خروجی پشت بوم دوید.

جیمین رفت و یونگی فقط چند ثانیه تونست روی پاهاش بایسته. لگنش با ضربه‌ی دردناکی روی زمین فرود اومد و کمرش رو به دیواره‌ی بتنی و کوتاه پشتش تکیه زد. سرش رو به عقب هل داد و دستهاش رو بالا اورد تا به سرعت به یقه‌اش چنگ بزنه.

لب‌هاش نیمه باز بود و با اینحال تقلایی برای نفس کشیدن نمی‌کرد. اون یه ساقه‌ی کرفس رو بوسیده بود و این اولین بار بود که مقابل واکنش آلرژیکش هیچ مقاومتی نمی‌کرد.

Your Pain Is My Joy Where stories live. Discover now