_ تا بهبودی کاملت خوب استراحت کن و قبل از انجام هرکارییی بهم خبر بده، باید با دکترش حرف بزنم ، اون پیرمرد رو بیار اینجا کای!
دست مشت شده اش رو باز کرد و با گرفتن نگاهش از سرخی چشمهای پسر از اتاق خارج شدند که پیرمردی با موهای سفید روبروی ته قرار گرفت.. کای فورا اون رو به عقب هدایت کرد و با خشم بهش اخطار داد که فاصله اش رو با الفاش حفظ کنه
تهیونگ از بالا تا پایین نگاهی به کت و شلوار خوش دوخت مرد انداخت که صدای خندهاش رو شنید
^ واو اولین باریه که چند تا الفا رو دم در اتاق خواب و توی خونه یک اصیل زاده میبینم و پوزخندی زد
کای به سمتش قدمی کوتاه برداشت ، سرش رو کمی خم کرد
» بهتره مراقب حرفهات باشی اشاره ای به کیف پزشکیش کرد
» دکتررر تا اینها ب اخرین کلمات زندگیت تبدیل نشدن .. و لوله تفنگش رو روی سرش گرفت و با حس رایحه ی عصبانی ته کمی از فشار روی سر پیرمرد کم کرد
تهیونگ دست راستش رو از جیب شلوارش درآورد و بازوی کای رو گرفت
_اروم باش و ولش کن کای ..
* اون روز نزدیکه و وقتی همه جا در تاریکی فرو رفته ، چشمهای اون، نور رو به دنیا هدیه میده ... *
_ چی داری زیر لب زمزمه میکنی؟
^ این رو از پدربزرگم شنیدم و حالا میفهمم منظورش چی بوده.. مست که میشد گاهی حرفهای خوبی میزد! تو ی افسانه ای مرد .. ی داستان زنده !
_ بسه.. حالا بگو چی اونارو زخمی کرده؟^ وقتی اوردنش به زخمهاش نگاهی انداختم .. زخمی کردن ی اصیل زاده .. اگر دیروز ازم میپرسیدین میگفتم که خنده داره و دیوونه شدین ولی الان باید بگم که اون به جنون رسیده بوده.. رد ناخون های خودش رو روی بدن و صورتش پیدا کردم و میخواسته جلوش رو بگیره اما نتونسته...
قدمی به عقب برداشت ، ن از ترس لوله ای که هنوز به طرفش گرفته شده بود ، از ابهت و اخمهای ترسناک پسر کمی هیجان زده شده بود که دلش نمیخواست اسم ترس یا اضطراب رو روی عمر چند صد ساله خودش بذاره
_ یعنی میگی تحت تاثیر جادو بوده؟
^ جادو یا هرچیز دیگه ای.. مثل ترس الفا.. ترس .. و هیچوقت نمیخوام بدونم چی ممکنه باعث ترس یک اصیل زاده ی ۷۰۰ ساله بشه..
قدمی دیگه به عقب برداشت و متعجب اما اروم به سمت پله ها رفت.!
_ باید خودم برم و ببینم توی اون جنگل لعنتی چه خبره .. کای پالتوم رو برام بیار .. برمیگردیم به پک .!
................................................
سرو صدای اطرافش برای سردردی ک داشت زیادی بود .. دورش رو میکاپ ارتیست ها گرفته بودن و ی نفر هم در حال مرتب کردن موهای نرمش بود .. صدای دوربینها توی اون سالن سراسر سفید و زمزمه ی کارکنان به همراه فریادهای گاه و بیگاه عکاس اصلی تنها صداهایی بود که مجبورش میکرد هنوز ژست های متفاوت بگیره و به خستگیش اهمیت نده .. یقه لباسش کمی باز بود و زیر نگاه الفاها اذیت میشد ولی چاره ای نداشت* خوبه همین طوری بهم زل بزن و چشمهات رو خمار کن
* فکر میکنم که دوربین عاشقته پسر (خوش عکسی)
* داری عالی انجامش میدی
* یک لبخند سکسی میخوام .. واو فوق العادست جیمینا حالا یکم بیشتر روی میز خم شو و دستهات رو بالا تر ببر .. افرین پسر !
YOU ARE READING
Bright Moon (Kv,Vk)
Werewolf_ من ی آلفای سلطنتی فاکیام جئون ! +اگر تاچند لحظه دیگ روی پاهام نباشی کیم،کاری میکنم صدای ناله هات به گوش کل افراد پک ات برسه !! ... _فقط .. خب این اولین باره ک .. +که یک الهه میبینی؟ شاید شما منو یک خدا صدا میزنید؟ درسته!؟ ... -من..من.. حسش نمیکنم...