02. اون اینجاست

1.9K 242 7
                                    

با شنیدن قدمهایی که بسرعت برداشته میشد ، چشمهاش رو باز کرد ..!
نور شدیدی از پنجره به چشمهاش خورد ، با لباسهای شلخته روی تخت خوابیده بود و بدنش درد میکرد . ی چیزی عادی نبود!
سردرد شدیدی داشت که بخاطر زیاده روی های دیشب بود و خوب میدونست که این یکی تقصیر خودشه .. دستی توی موهای بهم ریخته اش کشید ، امروز اصلا حوصله هیچی رو نداشت ، از روی تخت بلند شد و بعد از برداشتن حوله اش، به سمت حمام رفت و به اتاقی ک پر از رایحه ی گرگش بود توجهی نکرد

با خشم روبروی ایینه ایستاده بود .. چند دقیقه بود که روبروی اینه ایستاده بود و با عصبانیت به چشمهای خودش نگاه میکرد ؛ دوباره جای کبودی ها روی گردن و سینه اش باعث تعجبش شدن ولی این بار به شکمش هم رسیده بودن؟
_ عاه دوباره ، دوبارهههه.. لعنتی..

مشت محکمی توی ایینه روبروش زد و رد خون از زخم روی دستش روی خرده شیشه های باقی مونده روی دیوار مونده بود.
کای با شنیدن فریادش بسرعت وارد اتاق شد و سمت حمام دویید
+ الفااا ؟ اتفاقی افتاده؟ صدای ..
- اسلحتو بذار کنار و برو بیرون کای ، میخوام دوش بگیرم
+ دستتون؟
نیم‌رخ اش رو به سمت اون چرخوند تا مطمعن بشه به بدنش و کبودی های روش دیدی نداره ..

دستش رو زیر شیر اب گرفت و نشونش داد
- یادت رفته با کی حرف میزنی ؟ میبینی که اثری ازش نیست..اوکی... من مشکلی با لخت شدن جلوی تو ندارم، شانه هاش رو بالا انداخت پس هر طور راحتی !
+ عاه فکر کنم بهتره که برم ... و به سرعت از اتاق بیرون رفت

(_ به چی میخندی ؟ الفای دیوونه .. این طبیعیه که حس میکنم داری بهم نیشخند میزنی.. ؟؟؟ ) و با خودش فکر کرد این روزها ساکت تر از همیشه بنظر میرسه ..

لباسهاش رو درون سبد گوشه حمام انداخت ، دوش کوتاهی گرفت و از حموم بیرون اومد .. خشک کردن موهاش وقتش رو میگرفت پس با حوله سعی کرد یکم خیسیش رو بگیره و همونطور نم دار و شلخته رهاشون کرد
لباس های سر تا پا مشکی و بعد یک پالتو بلند روی دستش و در اخر عطر مخصوصش اون رو مثل همیشه میکرد  ..

_ چرا اون کبودی ها به سرعت ترمیم نمیشن وی تو چیزی میدونی؟

باید با مانلی صحبت میکرد .. (نزدیکترین و بزرگترین ساحره ای که میشناخت)

بعد از بستن دستمال گردن سبز رنگی که برای پوشوندن کبودی ها لازم بود از اتاق خارج شد .. این روزها هوا به شدت سرد شده بود ولی سرما رو به گرما ترجیح میداد.. مثل همیشه سر و صدای زیادی از طبقه پایین به گوشش میرسید
( _ باز اون پیرمرد های احمق اومدن دردسر درست کنن؟ )

- چه خبر شده کای؟
+ عاه ظاهرا همون مشکل همیشگی قربان.. بزرگان پک اومدن تا جلسه ای اضطراری داشته باشین و میخوان شمارو ببینن ؛ همین الان!

- خب در چه مورد ؟
با صدای بلند وقتی که داشت اروم اروم و با غرور مخصوص خودش از پله ها پایین میرفت گفت
حالا دیگه همه متوجه حضورش شده بودن ..
رایحه ی الفای خون خالص زودتر از اومدن خودش ورودش رو اعلام میکرد و باعث مطیع شدن و ترسشون میشد

Bright Moon (Kv,Vk)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora