12. جنون

1K 141 17
                                    

امیدوارم دوستش داشته باشین⁦.♡

-----------------------
+ من اینجااااامممم ، قدمی به جلو برداشت و چشمهاش رو بست.. صداشون رو میشنید .. اونا اونجا بودن !
نفس های عمیقی میکشید تا خودش رو ، و تاریکی درونش رو کنترل کنه

+ تا کی قراره به بازی کردن باهام ادامه بدی، خودت رو بهم نشون بده
باد موهاش رو پراکنده میکرد و باعث لرز رفتن بدنش شده بود
صدای فریادش توی اون تاریکی توی جنگل میپیچید ..

اونجا هیچی نبود .. برگهای درختها ریخته و جنگل سرسبز روزهای قبل حالا تبدیل به شاخه های خشکیده و شکسته روی زمین شده بود ..
هیچ نشانی از زندگی و موجودات زنده نمیدید و این فقط یک معنی میداد! گرد و بوی مرگ همه جارو گرفته بود و انگار بجز خاکستری رنگی وجود نداشت ..

و کوک میدونست که داره اونو میبینه و همه ی این بی اعتنایی ها برای دادن رنج و عذاب بیشتری به اونه ..

فریاد میکشید و تاریکی بیشتر و بیشتر میشد..
برای ترسوندنش ، برای اینکه بهش بگه که اون هنوز به قدر کافی قوی نیست که بتونه جلوی پدرش رو بگیره ..
برای دادن ترس و وحشت های بیشتری که کوک به همشون عادت کرده بود.. مه غلیظی اروم اروم اطرافش رو گرفت ..

+ من اینجامممم .. همین رو میخواستی، مگه نهههه؟
دستهاش رو مشت کرد .. سرشار از تنفر ، روی زمین ، روی دو زانو نشسته و دور و برش رو نگاه میکرد ، در بین درخت ها، سایه هایی که بیشتر و بیشتر میشدن و حالش رو بهم میزدن

میتونست حسشون کنه و چند تایی رو ببینه که بهش نزدیک و نزدیکتر میشدن

اون هیولاها زشت و بد ترکیب و از همه مهمتر برای اون بودند! موجوداتی شبیه به کفتار ها که دندون های بلند و تیزشون ، چشم های کشیده و سفیدشون و تیغ هایی تیز که در کمرشون داشتند ، اونهارو به هیولا تبدیل میکرد...

سرش رو بالا گرفت و با نیشخند رو به همشون زمزمه کرد
+ حالم ازتون بهم میخوره ..و با چشمهای قرمزش بهشون زل زد
+ جرعت نکنید بیشتر از این جلو بیایید

سعی داشت نفس هاش رو کنترل کنه تا اون بوی خاکستر بیشتر از این اذیتش نکنه .. تعدادشون خیلی زیاد بود

سرما ، همیشه همه چیز با یخ زدگی شروع میشد ..
قطعات یخ رو در اطرافش میدید و زمین دور تا دورش و دستهاش شروع به ترک خوردن کرده بودند ، حرکت قطعات یخ رو روی پوست دستهاش حس میکرد ، داشت به جنون میرسید ولی سعی داشت خودش رو کنترل کنه ، تاریکی درونش لحظه به لحظه وجودش رو فرا میگرفت اما هر حرکت از طرف اون باعث بیشتر شدن خشم و به خطر انداختن جونش بود ...

سرما داشت کم کم به بند بند بدنش میرسید و قلبش رو نابود میکرد
+ هاه بالاخره .. ببین کی اینجاست !

سرش رو بالا گرفت و به چشمهای مشکی روبروش زل زد
+ مطمعنم از دیدنم خوشحال نشدی

رو به فرد شنل پوشیده ی روبروش لب زد
+ حالا بگو ازم چی میخوای .. پدر ..!

Bright Moon (Kv,Vk)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang