Illusion; ointment

274 40 19
                                    


قدرت و خشم تو بازوش جمع شد و مشتی به کیسه بوکس رو به روش زد..

قطره های عرق از روی گردن و سینه ش سر میخوردن و نفس هاش نامنظم شده بود..
نیم ساعت کامل بود که فقط داشت بی وقفه مشت میزد..
اخرین مشت رو با نهایت قدرتش کوبید و گاردش رو پایین اورد..
با پشت دست عرق پیشونیش رو پاک کرد بند دستش رو کشید تا مفصل های زخمیش رو از اسارت بند آزاد کنه.
بتری اب رو برداشت و ی سر همه شو بالا داد..
هنوز جرعه از اب مونده بود که تلفنش زنگ خورد
زیرچشمی نگاهی به اسم روی تلفن انداخت گرچه بدون نگاه هم میتونست حدس بزنه کی این وقت تماس گرفته

"استاد شی فو"
با دیدن اسمی که روی فرمانده گذاشته بود لبش رو داخل دهتش برد تا نخنده..
هرطور حساب می‌کرد بهترین اسمی بود که میتونست روش بزاره و خوش‌بختانه فرمانده از لقبش با خبر نبود

ولی به هرحال تصمیم نداشت جواب بده
میخواست نهایت لذت رو از تعطیلات اجباریش ببره بدون فکر به هیچ چیز.
برای یه مدت
رها از تمام محدودیت های شغلی و زندگی و خانوادگی
انقد جواب نداد تا تلفن خودش قطع شد..
حوله رو دو گردن خیسش انداخت و بعد از برداشتن تلفن،
از پله های سالن ورزشیش بالا رفت
با رسیدن به سطح زمین باد تندی به صورت خیس از عرقش سیلی زد..
باد پاییز بود..بادی که هروقت به صورتش میخورد سردرد میگرفت..
با دیدن هوا ابری اخمی کرد و به سرعت به سمت ساختمون اصلی
رفت..
بدون لباس و فقط با ی شورت ورزشی لرزی به تنش نشست
تلفنش تو جیبش لرزید..
خدایا دوباره!..
باورش نمیشد تو تعطیلات هم قرار نبود استراحت کنه
در سالن رو باز کرد و خودش رو داخل خونه انداخت
با وارد شدنش موجی از گرما به صورتش خورد و پوست مور مور شده ش رو گرم کردد
ییبو : اخیش...داشتم منجمد میشدم..
حوله رو روی زمین انداخت و از پله های خونه ش بالا رفت..
تقریبا همه پله ها رو دوتا یکی طی کرد و خودش رو تو حموم
انداخت.
با خوردن قطرات گرم اب لبخند از سر ارامش زد و شروع به دوش
گرفتن کرد..
شامپو بدنش رو که بوی چوب و نعنا میداد برداشت و تو ی وان خالی کرد
کل فضای بخار گرفته ی حموم بوی چوب خشک و عطر نعنا به خودش گرفته بود
اینواسه ییبو ی معنی بیشتر نداشت
" ارامش محض"
بالاخره بعد از مدت ها تونسته بود بدون اینکه نگران ماموریت یا چیز
دیگه ای باشه تو وان ریلکس کنه؛ که البته بعد از چند ثانیه گرمای حمام اونو به آغوش خواب کشید

نفهمید کی و چطور خوابش برده ولی با شنیدن صدای فس فس هرا از اونجایی که خوابش خیلی سبک بود لای
پلک هاشو باز کرد..
با دیدن هرا اونم نزدیک وان لبخندی زد
ییبو : بیا اینجاا
مار که تربیت شده بود خزیدن و زیر گردن ییبو قرار گرفت..
ییبو : تنکس حالا تکون نخور...فس فس هم نکن بزار بخوابم..
ییبو سرش رو به بدن نرم و بزرگ هرا تکیه داد و چشم هاشو بست..
نفهمید چقد خوابید که با صدای فس فس دوباه نزدیک گوشش بیدار
شد..
از سرد شدن اب فهمید تایم زیادیه که تو وان خوابش برده..
با ریلکسی کامل خودش رو شست و حوله رو دور کمرش پیچید..
هوا گرگ و میش بود و به شدت باد تندی میومد..
از پشت پنجره نگاهی به درخت هایی که با باد میلرزیدن به هر طرف میرقصیدن خیره شد..
این منظره و این هوا فقط از پشت شیشه قشنگ بود..
با زنگ خوردن گوشیش برای بار چندم نگاهش رو از منظره ی طوفانی گرفت و گوشیش رو از روی تخت دونفره ی قرمزش برداشت..
7 میسکال از " استاد شی فو "
خنده ای کرد و با بیخیالی تماس رو برقرار کرد
ییبو : نمیخوای بزاری من از تعطیلاتم لذت ببرم استاد؟؟

'LovelyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora