chapter4

29 6 20
                                    

نفسش رو خارج کرد و از روی تخت بادی* بلند شد. به سمت راست تخت نگاه کرد که پسر آسیایی روش دراز کشیده بود. لگدی به تخت بادی زد که باعث شد کل تخت بلرزه و صدای مثل صدای انفجار تولید کنه.
"تو بمیری من راحت شم!"
"تی بیمیری مین ریحیت شیم! زر نزن مالیک پاشو دیره!"
و یه لگد دیگه به تخت زد که باعث شد پسر، صاف روی تخت بشینه و انگشت فاکش رو به سمت لویی بگیره.
"چه مرگته لویی؟ نمیبینی کپیدم؟"

لویی هم جوابش رو با فاک دوتا دستش داد و گفت:"میبینم شامپانزه میبینم. منم تا دقایقی پیش کپیده بودم که به لطف ساعت فاکی شما ریده شد توش!تو دقیقا چجوری انقد عمیق میخوابی؟"
پسر چشم هاش رو مالید و گفت:"من عمیق نمیخوابم، صدای ساعتم کمه!"
لویی با قیافه"وات د فاک" بهش نگاه کرد و گفت:"زین الارمت صدای جیغ اون زنه تو د رینگه*"
زین از روی تخت بلند شد و تیشرتش که پایین تخت افتاده بود رو پوشید"هرچی"
لویی از اتاق بیرون رفت و از پله های چوبی، به طبقه پایین رفت و وارد اشپزخونه شد. دوتا کاسه برداشت و توش غلات صبحانه و شیر ریخت که به قول لیام، خیلی مفیدن ولی در اصل مزه گوه میدن. دوتا ماگ برداشت و از بطری ابمیوه ای که توی یخچال بود پرشون کرد و بعد عربده زد:"هوی حمال! گمشو بیا پایین مگه نمیخواستی بیای لیامو ببینی؟"

زین از پله ها پایین اومد درحالی که با حوله ی کوچیکش، صورتشو خشک میکرد و بعد گفت:"در اصل اون میخواست منو ببینه!"
لویی دوتا قاشق توی کاسه ها گذاشت و گفت:"اره وقتی که تو به زور بهش شماره دادی، گفت که حتما هروقت تونستی بیا موسسه تا بیشتر با هم حرف بزنین!"
زین صندلی پشت کانتر رو بیرون کشید و روش نشست:"و منم الان وقتیه که میتونم بیام!"
لویی رو به روی زین نشست و یه قاشق از صبحانه اش خورد و بعد بلافاصله خم شد و توی سینک تفش کرد و دهنش رو اب زد.
"فاک به توی خر و اون لیام خر تر از تو این چه مزه ایه؟"
زین هم اومد کنارش و لقمه اش رو تف کرد:"همونی که لیام اورد. بادوم و عسل"
لویی صورتش رو خشک کرد و گفت:"فاک ایت! توی موسسه یچی میخورم!"
"میخوریم"

لویی به زین چشم غره رفت و به طبقه بالا دوید که لباسش رو عوض کنه. جین جذب سرمه ای و بلوز استین حلقه ای سفیدش که حداقل دوسایز ازش بزرگتر بود رو پوشید. بعد روش هودی یاسی ای که هرروز میپوشید رو تنش کرد و استایلش رو با ونس های سفیدش تکمیل کرد.
"اوهو! قرار داری؟"
زین با شیطنت گفت. لویی خندید و به شونه ی زین مشت زد"اونو که تو داری! یچی مث ادم بپوش. پیرسینگم ننداز لیام خوشش نمیاد"
زین سرش رو تکون داد و کمد لباس رو باز کرد. لویی با دو پایین رفت و منتظر زین نشست. همون لحظه صدای زنگ در به طرز وحشتناک بلندی تو خونه پیچید.
لویی دستش رو روی قلبش گذاشت و جیغ زد و بعد به سمت در دوید و بدون نگاه کردن از چشمی، در رو باز کرد.
"چه مرگتهه..اوه!"

هری دست تکون داد و گفت:"سلام، مزاحم چیزی شدم؟"
"نه نه بیا تو!"
هری به گوشش اشاره کرد که باعث شد لویی محکم توی پیشونیش بزنه و بخنده. بعد به اشاره گفت:"بیا تو"
"این کدوم خری بود ساعت هفت صب مث الاغ داشت زنگ میزد ل..اوه!"
زین که داشت جیغ میزد با دیدن هری ساکت شد و گفت:"سلام؟"
لویی که پشتش به هری بود، گفت:"به اشاره بگو"
"من اشاره بلد نیستم احمق!"
"خب یکاری بکن!"
"سلام!"

هری با لبخندی معذب به زین سلام کرد که باعث شد زین هم دستش رو تکون بده و لبخند بزنه.
لویی با لبخند سمت هری چرخید و گفت:"هری هستن، همون پسری که چند روز پیش من رو رسوندن خونه!"
زین گفت:"خوشبختم!" و لویی براش اجرا کرد.
"منم همینطور"
لویی به سمت هری چرخید و با اشاره گفت:"چیزی میخوری؟"
"نه مرسی...راستش اومده بودم دنبالت که برسونمت سرکار"
زین پوزخندی زد و گفت:"اوهو!تومو راننده شخصی پیدا کردههه"
"خفه شو زین!"

بعد به هری لبخند زد و با دست گفت:"نه مرسی، خودم میرم"
هری پوکر نگاهش کرد و گفت:"اره اره حتما. با اون متروی ترسناک...فکرشم نکن!"
لویی با دست گفت:"ولی قرار بود زین.."
که زین دستش رو متوقف کرد و نذاشت که ادامه حرفش رو بزنه. بعد در نهایت شیطنت گفت:"تاکسی میگیرم، برو به کراشت برس"
که لویی فاکش رو به زین نشون داد و بعد به هری اشاره کرد که مشکلی نیست و ازش ممنونه که میخواد سرکار برسونتش.

بَه بزرگواران
چطورین؟
چطور بود این چپتر؟
تخت بادی رو میتونین توی‌ کاور مشاهده کنید.
الارم زین عم صدای جیغ یه زن در نظر بگیرید چون من خودم د رینگو ندیدم😂
همین دیگه:)
مراقب خودتون باشین قشنگا. ووت و کامنت یادتون نره. بوکو به دوستاتون معرفی کنین:>
All the love.
Zoya🤍

𝐶𝑎𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐻𝑒𝑎𝑟 𝑀𝑒?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora