chapter1

54 10 31
                                    

آروم قدم برمیداشت. دنیاش پر شده بود از سکوت. سکوت،سکوت و سکوت.
سکوتی که براش پر صدا ترین آوا بود و میرفت سمت افرادی که سکوت براشون گوش خراش بود، تاریکی براشون کور کننده بود و تکون خوردن زبون بی حرکتشون توی دهن، پر جنب و جوش ترین کار.

به در ورودی نگاه کرد. دری چوبی که راه باز میکرد به حیاطی تقریبا بزرگ و بعد از اون ساختمانی زرد رنگ. به ترتیب اینجور به نظر میرسید:مغازه لوازم ماهیگیری،تیمارستان و مدرسه دخترونه.

قبلا هم اینجا اومده بود اما باهاش مثل یک مریض برخورد شده بود. بیخیال! اون که از اول ناشنوا نبود که بخوان باهاش با ابتدایی ترین زبون اشاره و واضح ترین نوع کلمات ارتباط برقرار کنن.
بعد از دوجلسه از موسسه به طور کامل خارج شده بود. حتی توی تلفنش بلاکشون هم کرده بود اما اون فاکرا سرتق تر ازین حرفا بودن. به یه نحوی گیرش اوردن و گفتن که:"ببخشید!ولی یه مسئول جدید بهمون اضافه شده و فکر میکنیم که تو بتونی باهاش ارتباط بگیری!"
انگار که هری یه سگ وحشی اماده ی حملس و یه دامپزشک قهار و مهربون اومده که بهش واکسن بزنه.

اگر به خودش بود صد سال پاش رو توی موسسه نمیذاشت اما به اصرارای مامان و خواهرش، مجبور شد که دوباره به اون جهنم بیاد.
در چوبی رو هل داد. در با صدای قیژ قیژ باز نشد، شاید هم شد، اما اون نفهمید.
توی حیات چندتا چهره ی اشنا دید که ازون لباسای زرد کمرنگ تهوع اور اونجا پوشیده بودن. براشون دست تکون داد و با قدم های بلند وارد ساختمان شد.

از حالت افراد داخل ساختان معلوم بود که اتفاقی افتاده. حتی از دور دهان یک نفر رو میدید که لااقل بیست سانت باز شده و میتونست حدس بزنه که داره جیغ میکشه.قدمی برداشت که انگار یک گاری سبک بهش برخورد کرد و بعد کسی رو روی زمین دید.
کسی که ریز جثه بود، موهاش روی زمین پخش شده بودن، لباس ابی کمرنگ مسئول های اونجا رو پوشیده بود و سعی میکرد با ارنج هاش از جاش بلند شه.
هری خم شد و دستش رو گرفت و بلندش کرد. پسر ایستاد و لبخند مهربانی برایش زد و بعد چیزی گفت.
هری نفسش رو مثل"هوف"خارج کرد و با دست به گوشش اشاره کرد و گفت:نمیتونم بشنوم.

قیافه پسر کاملا متعجب شد. چشم هاش گرد شد و دهنش باز شد. هری با خودش فکر کرد:این پسره اینجا داره کار میکنه که همه کرن، بعد انقد عجیبه براش؟
با دست فک پسر رو سرجاش برگردوند و ابروهاش رو به پایین کشید تا صورت پسر دوباره به حالت نرمال برگرده. ولی قبل ازینکه چشم های پسر از گردی دربیان، خوب به اقیانوسی بودنشون خیره شد و توی دلش پوزخند زد.
بعد گفت:چی انقد عجیبه؟تقریبا سه چهارم افراد اینجا نمیشنون!

پسر پشت سر هم پلک زد و دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه، اما یادش افتاد که بی فایدس. پس دست هاش رو بالا برد و به منظور:"اخه تو جوری لباس پوشیدی که فکر کردم برای استخدام شدن اینجا اومدی. نمیخواستم ناراحتت کنم"تکان داد.
هری لبخندی زد و گفت:نه مشکلی نیست.
بعد روی اتیکت چسبیده به لباس پسر رو خوند:تاملینسون-ویلیام، خدمتکار بخشd

زیر اسمش هم با خط بریل، همون مشخصات نوشته شده بود.
اینبار نوبت هری بود تا تعجب کنه، یه خدمتکار زبون اشاره بلد بود؟
"زبون اشاره بلدی؟"
ویلیام سرش را روی شانه خم کرد و دستش را تکان داد:"عجیبه؟"
هری تند تند سرش رو تکون داد و گفت:"نه ولی اینجا فقط مسئولا زبون اشاره بلدن."
ویلیام اهانی گفت که هری نشنید. بعد دستش را تکان داد:"خواهر کوچیکم ناشنواعه"

بعد کمی فکر کرد و خواست دست هایش را بلند کند تا دوباره چیزی به هری بگوید اما یکهو رنگش پرید و سرش رو به سمت راهرو چرخوند. بعد دهانش را باز کرد و چیزی گفت، شاید هم فریاد زد. مطمئن نبود.
بعد سرش را سمت هری چرخاند و با اشاره گفت:"رییسم صدام کرد!شرمنده"
بعد با دو به سمت رییسش دویید.
هری تک خنده ای کرد و سمت پذیرش، یا میز کوچکی که همیشه وسط سالن اصلی بود و افراد رو راهنمایی میکرد رفت. بعد گفت:"استایلز، تماس گرفته بودین بخاطر یه مسئول جدید. میتونم ببینمش؟"

زنی که پشت صندوق نشسته بود نگاهی به هری کرد. بعد چیزی گفت.
هری با تاسف به زن نگاه کرد و گفت:"نمیشنوم"
زن باز هم چیزی گفت و هری اینبار فهمید که زن با صدای بلندتر جمله رو گفته، چون دست هاش منقبض شده بود و نفسش را بعد از گفتن جمله به صورت ناگهانی خارج کرد.
پس گفت:"نه جدا میگم نمیشنوم!ینی کلا نمیشنوم! نکه تو صدات کم باشه من نمیشنوم"
دهان زن مثل او شد و بعد با اشاره گفت:"اقای جکسون طبقه ی بالا توی اتاق گفتار درمانی منتظرتونن"
بعد تلفن روی میزش را برداشت و شروع به صحبت کرد.

سلام بر بزرگواران.
اول از این تشکر کنین که مجبورم کرد آپ کنم😂Ffvhvefvh
دوتا چیز بگم.
یک، کاور عکس همینجاییه که هری رفت منتهی یه حیاط بزرگتر بهش اضافه کنین.
دو، روزای چهارشنبه و شنبه آپ میکنم:)
بعدشم اینکه چطور بود؟
ووت و کامنت یادتون نره قشنگا.
دوستاتونو تگ کنین.
All the love.
Zoya🤍

𝐶𝑎𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐻𝑒𝑎𝑟 𝑀𝑒?Where stories live. Discover now