"وات د فاک؟ من نمیتونم یه ساعت بیشتر بمونم!"
لویی اعتراض کرد اما خانم جفرسون سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد:"لویی تو که نمیدونی برای چی باید یه ساعت بیشتر بمونی!"
"هرچی! از اینجا تا خونه ی من بیشتر از یه ساعت راهه اگر بخوام تا ساعت دو اینجا بمونم رسما ساعت شیش میرسم خونه!"
جفرسون دستش رو بالا اورد و گفت:"لویی اون مرد خیلی پولداره و خودش تقبل کرده که حقوق اون یک ساعت رو بپردازه، مشکلت باهاش چیه؟"
"مشکل من باهاش اینه که من باید ساعت چهار به خانوادم سر بزنم، هرروز! و اگر بخوام تا دو اینجا بمونم، رسما با یه جنازه که اسم من روشه ملاقات میکنن!"
جفرسون از جاش بلند شد و با لحنی تهدید آمیز گفت:"یا قبول میکنی یا دلیلی برای ادامه کار کردنت توی موسسه نمیبینم تاملینسون!"
لویی زیر لب گفت:"فاک یو" و امیدوار بود که جفرسون نشنیده باشتش.
"ببخشید؟"
"گفتم قبول میکنم!"
بعد عصبانی از جاش بلند شد و از دفتر جفرسون بیرون زد.
****
"عصبانی بنظر میای"
لویی جیغ زد و دستش رو روی قلبش گذاشت"جیییزس!"
هری خندید و گفت:"چیزی شده؟"
"چرا از پشت سر اومدی؟"
لویی خندید و با اشاره گفت.
"شرمنده.نگفتی.چرا عصبانی ای؟"
لویی لبخند زد و با اشاره گفت:"باید یه ساعت بیشتر بمونم و اون ادم احمقی که میخواد با من حرف بزنه رو پیدا نمیکنم!"
و نفسش رو مثل "هوف"خارج کرد.
هری خندید و با انگشت شست و اشاره اش، دور لبش رو فشار داد و گفت:"نگفتن بهت؟"
لویی مثل علامت سوال بهش خیره شد.
"اون آدم "احمق" خب..منم"
و باز خنده ی مضطربی کرد.
دهن لویی باز موند و گونه هاش در ثانیه ای قرمز شد. دستش رو محکم روی دهنش کوبوند و گفت:"فاک ریدم" و خدا رو شکر کرد که هری نشنید چی گفته.
"البته اشکالی نداره. من جدا احمقم"
هری خندید و دست هاش رو بهم مالید.
"چرت نگو"هری شونه بالا انداخت و گفت:"حالا اگر مایلی با این ادم احمق حرف بزنی خب.."
لویی سرش رو بشدت تکون داد و گفت:"نه نه نه! یعنی حتما! یعنی اوکیه کجا حرف بزرنیم؟"
هری خندید و به گوشش اشاره کرد.لویی سرخ شد و به اشاره گفت:"کجا حرف بزنیم؟"
"داشتم به یه کافه، یا همچین چیزی فکر میکردم.."
لویی خندید و به اشاره گفت:"این الان یه قراره؟"
هری ناله ای کرد و گفت:"نه! فقط فکر کردم شاید بشه یچیزی هم بخوریم و خب، به خونه ی تو هم نزدیک تره.."
لویی لبخند زد و دستش رو روی شونه ی هری گذاشت که کار اشتباهی بنظر اومد، چون دستش کش اومد و خیلی بالاتر از سطحی که توقع داشت قرار گرفت. بعد با دست دیگه اش گفت:"واو مرد..تو جدا قد بلندی!"
بعد خندید و ادامه داد:"فکر نمیکنم بذارن جایی خارج از موسسه حرف بزنیم.."
و وقتی که دید اشتیاق توی صورت هری کاملا محو شد به اشاره گفت:"البته فکر کنم بتونم یکاریش بکنم. منتظرم بمون"
بعد دستش رو برداشت و با قدم های تند وارد ساختمون موسسه شد.
■■■
"حل شد؟"
هری به محض اینکه لویی سوار اشین شد، ازش پرسید.
"چیکارش کردی؟"
لویی به اشاره گفت:"گفتم که هری امروز یکاری براش پیش اومده و نتونسته که بیاد، منم زودتر میرم خونه"
هری خندید و ماشین رو روشن کرد.
"استارباکس؟"
لویی قیافش رو جمع گرد و گفت:"نههه"
که هری فهمید پس گفت:"کجا خب؟"
لویی با اشاره گفت:"سوییت هارت"
"هان؟"
لویی خندید و به اشاره گفت:"کافه ی سوییت هارت"
"از اونجایی که نمیدونم کجاست، ادرس بده.
و تا دقایقی بعد که به کافه رسیدن، لویی دست های هری رو گرفته بود و به ارومی ادرس رو اجرا میکرد.
■■■
"هیی مارگووو"
لویی به محض ورود به کافه به دختری که میخورد ۱۵،۱۶ ساله باشه و پشت پیشخون بود گفت و دستش رو بشدت براش تکون داد. دختر داد زد:"یو بچ!"
و خندید.
لویی هر رو سمت یک میز کوچیک برد که کنار پجره قرار داشت. برعکس استایل دختر پشت پیشخون، کافه ساده، اروم و روشن طراحی شده بود. زمین پارکت شده ی فندقی،صندلی های پاستلی رنگ که مدل های مختلفی داشتند و تابلوهای عجیب و بی معنی روی دیوار.
"دقیقا بهش چی گفتی که اون جوابتو با چی داد؟"
لویی خندید و یک لحظه فکر کرد شاید وقت گذروندن با پسر قدبلند روبروش خیلی هم بد نباشه و همون لحظه، هری داشت به خنده زیبای لویی فکر میکرد.
لویی به اشاره گفت:"سلام کردیم! اونو یه دو سه سالیه که میشناسم. اسمش گوعه"ابروهای هری بالاپرید"اسمش "برو"(goیا همون برو. نمک بازی نویسنده)عه؟"
"نه! اسمش ریو عه"
"ازونجایی که اسم این دختر از روی یکی از شهرهای برزیل انتخاب نشده پس.."
لویی که حرصش در اومده بود برای اینکه نمیتونست درست منظورش رو برسونه دستش ر توی جیب هری برد.
هری جیغ کشید و محکم روی دست لویی زد. لویی دستشو از جیب هری بیرون اورد و با اخم و لب ورچیدن به هری نگاه کرد.
هری جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:"چیکار داری خب!"
لویی به اشاره گفت:"میخواست خودکار بردارم! وحشی"
هری خودکارو جلوی لویی گذاشت و لویی باهاش روی یه تیکه دستمال نوشت"مارگو"هری به نشونه ی تفهیم لایک نشون داد و گفت:"از کجا میدونستی تو جیبم خودکار دارم؟"
لویی لبخند شیطنت داری زد و گفت:"وقتی نشستی تو ماشین، سرش از جیبت زد بیرون."
"واو پسر تو زبان اشاره بلدی؟"
مارگو که با دفترچه بالای سر اون دوتا وایساده بود و منتظر بود سفارششون رو بگن، با حیرت گفت.
"یاپ. حالاعم یه شیک قهوه برام بیار."
مارگو ادای لو رو دراورد و گفت:"دوس پسرت چی میخوره؟"
لویی فاکش رو به مارگو نشون داد و گفت:"دوست پسرم نیست!"
بعد سمت هری برگشت و با اشاره گفت:"چی میخوری؟"
هری خطاب به مارگو گفت:"یه لاته، ممنونم"
"لو کوفتت بشه..این بشر خیلی هاته!"
"خفه شو ماری!"بعد هم به زور لبخند زد و خدا خدا کرد که هری برای دونستن حرفای مارگو کنجکاو نباشه.
"چی گفت؟"
لویی پوکر به خدا نگاه کرد و بعد با اشاره گفت:"فک کرد دوس پسرمی..."
بعد گفت"فاک" و صورتش رو با دوتا دست پوشوند.
هری خندید اما لویی نفهمید که چیزی توی دلش بخاطر لفظ"دوست پسر"تکون خورده.به بزرگواران:>
چوطورین؟
این چپتر چطور بود؟با چک و لگد نوشتماا😂
کاور هم کافه ایه که این دوتا رفتن.
ووت، کامنت بذارید و فالو کنین محض رضای لری:/دوستاتونم تگ کنین.
افرین.
مراقب خودتونم باشین قشنگا.
All the love.
Zoya🤍
![](https://img.wattpad.com/cover/319426373-288-k544340.jpg)