chapter8

27 5 61
                                    

"اخرشم نفهمیدم پسره چرا ولش کرد؟"
لویی همونطور که دستاش رو توی جیبش مشت کرده بود و راه میرفت، از زین و لیام که از هم اویزون شده بودن پرسید.
لیام لبخند گنده ای زد و گفت:"چون گاو بود، بیخیال! کی تیموتی شالامی رو ول میکنه؟فقط گاوا این حماقتو میکنن!"
لویی نیشخند زد که باعث شد لیام مضطرب بگه:"منظورم اینه که تیموتی خیلی..عام..ادم خوبیه!"
زین از لیام فاصله گرفت و گفت:"برو پیش تیموتی. زود باش. نبینمت!"(زین منه😂)

لویی سرش رو با خنده تکون داد و اشک های خشک شده زیر چشمش رو پاک کرد. بعد به سمت اون دوتا احمق برگشت و گفت:"ببخشید لخت میدوم وسط جنگ جهانی سوم ولی برنامه چیه؟"
زین شونه بالا انداخت و گفت:"بریم یه جا شام بخوریم؟"
چشم های لیام برق زد و گفت:"یه رستوران خوب میشناسم. میریم اونجا!"
بعد از حدودا بیست دقیقه، رنج روور مشکی لیام جلوی رستوران ساده و شیکی ایستاد. زین و لویی واقعا شوکه شده بودن! لیام خیلی پولدار به نظر میومد!یعنی، اون دوتا هم فقیر و بدبخت نبودن ولی دوست پسر زین جدا شبیه یه قاچاقچی بود!

وقتی که وارد رستوران شدن، خانمی که پشت یه استند چوبی وایساده بود، جلو اومد و خم شد. بعد لبخندی زد و گفت:"خوش اومدین اقای پین!"
لیام چشماش رو چرخوند و گفت:"سلام اماندا"
اماندا اون سه تا رو به میز دایره شکلی دقیقا وسط رستوران برد. پسر ها نشستن و بعد اماندا گفت:"ده دقیقه دیگه برای گرفتن سفارشتون میام قربان"
و بعد اون ها رو تنها گذاشت تا غذا رو انتخاب کنن.
لویی گفت:"خب فکر کنم باید کت شلوار یا همچین چیزی میپوشیدم"

زین گفت:"منم همینطور.."
که لیام خندید و گفت:"عام نه..معذب نباشین اینا فقط..خیلی احترام میذارن.."
لویی سر تکون داد و منو رو برداشت و بعد خدا رو شکر کرد که تازه حقوق گرفته!
لیام دست راستش رو روی پای زین گذاشت و با دست چپش، بغلش کرد. بعد در گوشش گفت:"چی میخوری بیب؟"
زین لباش رو بیرون داد و منو رو نگاه کرد:"عام..شاید استیک مرغ با سالاد فرانسوی"

لیام سرش رو تکون داد و بعد به لویی نگاه کرد:"منم نیوکی* میخورم با پنیر سرخ شده"
لیام باشه ای‌گفت و روی یه تکه کاغذ، سفارش هاشون رو نوشت تا وقتی که اماندا اومد، کاغذ رو بهش بده.
زین از لیام فاصله گرفت و موهاش رو درست کرد. دست هاش رو توی سینه اش حمع کرد و گفت:"خب..اینا چرا تو رو میشناختن؟"
لیام پوف کشید و گفت:"رستوران مال پدرم بود. وقتی که فوت شد، به من رسید. و من واقعا دلم نمیخواست مدیر یه رستوران باشم، پس دوستم نایل که آشپز جدا خفنیه رو برای مدیریت اینجا گذاشتم."

لویی سرش رو تکون داد و زین باز پرسید:"پس درامد اینجا همش برای نایله؟"
وقتی که اماندا اومد، لیام کاغذ رو بهش داد و بعد در جواب به زین گفت:
"نه واضحا چون مِلک هنوز هم برای من محسوب میشه..یه قرارداد گذاشتیم. ۶۰ درصد درامد مدیریت برای اون و ۴۰ درصدش برای من"
لویی زیر لب گفت"واو" و بعد خواست به لیام از دستی که هر لحظه ممکنه به پس کلش بخوره خبر بده که دهنش دیر باز شد و کله ی لیام تقریبا رو میز پرت شد.
زین با چشم های گرد و ترسیده به صاحب اون دست نگاه کرد و لویی لبش رو گاز میگرفت تا نخنده!

𝐶𝑎𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐻𝑒𝑎𝑟 𝑀𝑒?Where stories live. Discover now