هری با برداشتن یه دونه از شکلاتای فندقی، توی پلی لیست گوشیش بالا و پایین میرفت تا یسری اهنگ خوب، برای بیرون رفتن با لویی پیدا کنه.
روز قبل، سر جلسه ای که داشتن و خوب پیش نرفت، به خاطر اینکه باز هم زیادی غرق شده بودن و بدون اینکه بفهمن دست همدیگه رو گرفته بودن که باعث شد نیکولا قاطی کنه، لویی بهش گفته بود که امروز دنبال خواهرش میره تا باهم به پارک برن. هری هم که دید فرصت خوبی برای بیشتر گشتن با لوییه، ازش پرسید که میخواد فردا همراهیش کنه یا نه؟که با خنده خجالتی سوپر اکسترا کیوت لویی همراه بود که یجورایی تاییدش میکرد.لویی گفته بود که بعد از دوماه میخواد خانواده اش رو ببینه. هری تا قبل ازون تقریبا مطمئن بود یکی از دلایل لویی برای زود خونه رفتن این بود که میخواد خواهرش رو ببینه، اونم هرروز!اما جلسه قبل لویی براش توضیح داده بود که درواقع میونه خوبی با خانوادش نداره و به جفرسون دروغ گفته. درواقع، لویی خیلی کم به خانوادش سر میزد، هری اینو میدونست اما دلیلش هنوز براش یه سوال بود.
و بعد از اتفاقای قشنگ دیروز، که یه بغل طولانی و گرفتن دست همدیگه بود، هری با جعبه شکلاتی که همیشه تو ماشینش داشت درحال خفه کردن خودش بود و نگران بود که نکنه اهنگاش برای توی مسیر خوب نباشن. درحالی که اخرین باری که اونا رو شنیده بود، مال چند سال قبل بود و خب همشون یجورایی قدیمی محسوب میشدن. پس از جما خواسته بود که چن تا از اهنگای جدید رو بهش بگه تا لویی فک نکنه که هری یه پیرمرده. البته که پسر هیچکدومو نمیشنید، دیگه نمیشنید.
دستش رفت تا یه شکلات دیگه برداره که در خونه ی مشترک زین و لویی باز شد و لویی با استایلی نفس گیر، از خونه بیرون اومد. یه شلوار جین گشاد و آبی که براش بلند بود، هودی یشمی ای که روش نوشته بود:fuck off و ونس های سفیدش، به همراه موهاش که کاملا شلخته بودن، باعث شد هری یه لحظه به هیچ چیز جز زیبایی های لویی فکر نکنه و نفس نکشه.
لویی دور و برش رو نگاه کرد و با دیدن ماشین هری، لبخند زد و به سمتش رفت. هری جعبه شکلات رو روی باکس کوچیک کنار دنده گذاشت و قفل در رو باز کرد تا لویی سوار شه.
وقتی پسر توی ماشین نشست، ارنجش با جعبه شکلات برخورد و باعث شد که جعبه روی پای هری بیوفته.
"اوپس!"
لویی لباشو گاز گرفت.هری جعبه رو برداشت و خدا رو شکر کرد که درش بسته بوده، بعد سرش رو چرخوند و با لبخندی درخشان به لویی گفت:"های!"
لویی دستش رو تکون داد:"چطوری؟"
هری چشماش رو چرخوند:"برای جمله های کوچیک به اشاره نگو!"
لویی تک خنده ای کرد و گفت:"اوکی!"
و هری هم لبخند زد.چند دقیقه ای گذشته بود و اونا تقریبا نزدیک خونه ی خانواده ی لویی بودن که لویی با استرس دست هاش رو میمالید و نگاهش رو روی جاده میچرخوند.
هری اخم کرد و پرسید:"خوبی؟"
لویی سرش رو به نشونه نفی تکون داد.
"چرا؟"
لویی گفت:"خانوادم.."
هری دنده رو عوض کرد و دستش رو روی دست های عرق کرده لویی گذاشت:"خانوادت چی؟"
لویی دست هاش رو تکون داد:"از من بدشون میاد"
"وات؟!"
هری با صدایی که جیغ جیغی شده بود پرسید که باعث شد لویی بخنده."پس چرا داریم میریم پیششون؟"
لویی باز دستاشو تکون داد:"پیششون نمیریم، فقط خواهرم. وقتایی که مامان بابام نمیتونن مراقبش باشن و کار دارن، به من میگن.."
"اوه.."
چند دقیقه گذشت و الان ماشین هری دقیقا جلوی خونه ی خانواده تاملینسون ها وایساده بود و لویی فاصله ای با تشنج نداشت. پنجره رو پایین داد و سعی کرد نفس بکشه.
هری نگران پرسید:"لویی حتی اگر بدشون بیاد، قرار نیست بلایی سرت بیارن!قراره؟"لویی پوزخند زد و تو دلش گفت:"ایکاش بلا سرم بیارن.."
بعد دست هاش رو تکون داد:"فقط نگرانم"
همون لحظه در خونه باز شد و دختربچه ای با موهای قهوه ای تیره ی فرفری، پوست تیره و چشم های قهوه ای از خونه بیرون اومد.کوله پشتی بنفشش رو روی شونه هاش انداخت و منتظر موند. چند ثانیه بعد خانمی با ظاهری کاملا شبیه دختر بچه، از در خارج شد و پشت سرش هم مَردی که برعکس دونفر دیگه، اروپایی به نظر میرسید از خونه بیرون اومد.
لویی از ماشین پیاده شد و برای والدینش دست تکون داد. دختر با دیدن لویی هیجان زده دوید و خودش رو توی بغل برادرش انداخت."هی انجل!"
لویی با دست هاش نشون داد و دختر خندید.هری از شمت دیگه ی ماشین پیاده شد و منتظر موند.
لویی، خواهرش رو روی صندلی عقب ماشین نشوند و بعد از بشتن در، چرخید تا به والدینش سلام کنه.
"مادر، پدر!"
لویی گفت و سرش رو به نشونه سلام کردن تکون داد. زن محلت نداد و فوری گفت:"ما ساعت ۱۱ میرسیم خونه پس اگر آنا یازده و ربع خونه باشه، اتفاق خوبیه. شکلات هم ممنوعه."
بعد با نگاهی بی حس سمت مَرد برگشت و گفت:"عزیزم چیزی یادمون نرفت؟"
مَرد خشک گفت:"باهاش درباره هیچ چیز کثیفی، مثل خودت، حرف نمیزنی، مفهومه؟"
لویی بغض کرد اما سرش رو تکون داد و خواست توی ماشین بشینه که شنید پدرش به مادرش گفت:"این لباسای آنا رو بنداز دور. دستای این موجود بهشون خورده!"
بعد با تنفر نگاهی به لویی انداخت و از ماشین هری دور شد.لویی با چشم هایی از اشک پر توی ماشین نشست و سعی کرد خودش رو کنترل کنه. بعد خدا رو شکر کرد که هری هیچکدوم از حرفای پدرش رو نشنیده.بغضش رو قورت داد و به هری، که با ارامش نگاهش میکرد لبخند زد.
بعد به سمت خواهرش چرخید و با اشاره گفت:"پرنسس من جطوره؟"
آنا لبخند گنده ای زد و با دست جواب داد:"خوبه! ولی دلش برای بوبر تنگ شده بوده.."
لویی موهای خواهرش رو بهم ریخت و نشون داد:"عوضش بوبر الان اینجاعه و امادس که یه روز خفنو با پرنسس بگذرونه!"
آنا خندید و بعد به هری نگاه کرد. هری با دست گفت:"چطوری؟"
آنا لبخند زد و اروم نشون داد:"خوبم.."
بعد به برادرش رو کرد و نشون داد:"این اقا کیه؟"لویی لبخند زد و جواب داد:"این اقا دوست منه و امروز پیش ماعه!مشکلی که نداره سوییتی؟"
آنا که از قیافه هری خوشش اومده بود سرش رو تکون داد. هری نشون داد:"با شهربازی موافقی؟"
چشم های آنا درخشید و محکم سرش رو تکون داد. هری خندید و ماشین رو روشن کرد.هی بزرگواران:)چطورین؟
امیدوارم حالتون بهتر باشه، هرچند که اتفاقات فاجعه ای که میوفته، نمیذاره.
ولی قوی باشین و بدونین که خورشید بالاخره بعد ازین شب فاکی طولانی میاد.
مراقب خودتون باشین قشنگا.
All the love.
Zoya🤍