وقتی لویی رو دید که زیر چشماش سیاه شده و هی خمیازه میکشه، نزدیکش رفت و گفت:"شب نخوابیدی؟"
که باز لویی جیغ زد و دستش رو روی قلبش گذاشت. بعد با عصبانیت اشاره کرد:"تو کلا خوشت میاد ملتو سکته بدی؟"
هری خندید و اروم گفت:"ببخشید"
لویی چشمش رو مالید و سرش رو تکون داد:"عیب نداره. و اینکه اره، دیشب زین نبود، عادت نداشتم نتونستم خوب بخوابم.."
هری سرش رو تکون داد و گفت:"ساعت یکه، بریم کافه دیروز؟"
"اگر تو میخوای"هری خندید و به سمت ماشین رفت که باعث شد لویی هم دنبالش بره:"فقط این دفعه یه بازی دیگه بکنیم"
و سرش رو تکون داد. وقتی که لویی سوارماشین میشد، صدای قدم های یه نفر با کفشپاشنه بلند رو حس میکرد. چرخید و جفرسون رو دید که با اخم بهش نگاه میکنه.
"تاملینسون من بهت پول نمیدم که بیمارا رو بپیچونی و بری خونتون!"
نیکول با لحن جدی و صدای نه چندان بلندی گفت.
لویی خواست از خودش دفاع کنه که هری در ماشین رو باز کرد و از ماشین پیاده شد:"لویی چرا نمی.."وقتی که جفرسون رو دید ساکت شد و اخم کرد"سلام!"
نیکول با قیافه ی متعجبی به اشاره گفت:"سلام اقای استایلز!"
"مشکلی پیش اومده نیکول؟"
هری با لحن جدی ای پرسید که باعث شد حتی لویی هم شوکه شه.
"نه نه اقای استایلز، فقط فکر کردم لویی داره از موسسه خارج میشه برای همین صلاح دیدم که تذکر بدم"
هری سرش رو تکون داد و دستاش رو جفت کرد:"خب لویی داره از موسسه خارج میشه، میتونم مشکل این قضیه رو بدونم؟"جفرسون اب دهنشو قورت داد و گفت:"خب جزو قوانینه که مسئول و مراجع، هردو توی فضای موسسه جلساتشون رو بگذرونن. یا نهایتا حوالی موسسه، جایی که دسترسی بهشون باشه"
هری سرش رو تکون داد و اخمش رو عمیق تر کرد:"تا جایی که یادمه این قانون فقط برای افرادی که توی موسسه زندگی میکنن اجرا میشد، و اگر اطلاعی ندارید من اینجا زندگی نمیکنم!"
نیکول سریع سرش رو تکون داد و به اشاره گفت:"بله بله مطلعم اقای استایلز. فقط قوانین کمی تغییر کردن، ترجیح بر اینه که تمامی مراجعین توی حوالی موسسه باشن"هری سرش رو تکون داد و با دستش موهاش رو عقب فرستاد:"خبپسما هم جایی دور از بقیه افراد جلسمون رو پیش میبریم! ممنون از تشکرتون خانم!"
نیکول دستش رو تکون داد و رو به لویی گفت:"تاملینسون، فردا میای دف..."
که هری وسط حرفش پرید و نزدیک به لویی ایستاد:"خانم جفرسون، فکر کنم صحبت ما تموم شد!"
بعد با دست به ورودی موسسه اشاره کرد. نیکول سرش رو تکون داد و قدم های بلند ازونجا دور شد.
"سان اف عه بچ"لویی پقی زد زیر خنده و سمت هری چرخید.
"اوه یادم نبود تو هم میشنوی!"
هری هم خندید و سرش رو تکون داد.
لویی از شدت طنز بودن این تضاد رفتاری هری تقریبا به ریسه افتاده بود و مجبور شد سرش رو روی شونه ی هری بذاره تا نیوفته.
هری خندش گرفت و دستش رو روی کمر لو گذاشت:"نیوفتی!"
لویی کم کم اروم شد و سرش رو از شونه ی هری برداشت و قرمز شد. اشک هاش رو پاک کرد و دست هاش رو تکون داد:"کجا بریم؟"