chapter11

13 4 18
                                    


سال ۲۰۰۱
"ماما ددی توی خطره؟"
هری با چشمای گرد و لپای باد شده از آنه پرسید. آنه که دقیقا برای بار سوم بود که این سوال رو از یه بچه میشنید گفت:نه سانشاین ددی تو خطر نیست. فقط داره کارای سوپرهیرو ها رو میکنه!
بعد رول چسب رو برداشت و روی درز پنجره ها رو چسب زد.
هری با تعجب گفت:پس چرا بابای تامی رفت تو اسمون؟اون مگه سوپرهیرو نبود؟

جما که تازه از اتاقش بیرون اومده بود برادر‌کوچیکترش رو بغل کرد و فشارش داد. بعد گفت:بابای تامی سپر نورانیشو فراموش کرده بود!
"ینی ددی سپرشو جا نمیذاره؟"
جما سرش رو تکون داد و هری یه لبخند گنده زد و مشت های کوچولوش رو بالا برد و جیغ زد:ددی یه سوپرهیروعههه!
بعد با دستایی که از دو طرف باز شده بود، دور خونه دویید.
همون لحظه صدایی شبیه صدای انفجار باعث شد که هری توی بغل خواهرش بیوفته و ساکت شه. آنه دست جما رو گرفت و به اتاق امنی که با مایکل، همسرش، درست کرده بودن کشوند.

هری چشماش رو محکم بسته بود و سرش رو توی گردن خواهرش قایم کرده بود.
صدا که تموم شد، سرش رو بیرون اورد و به چشمای جما خیره شد"تموم شد؟"
جما لبخند کوچیکی به برادر فسقلیش زد و گفت:"اره نیم وجبی!"
همون لحظه بود که چونه ی هری تکون خورد و گوی های سبزش پر از اشک شدن. با صداش که از بغض به سختی درمیومد گفت:"جم من میترسم.."
جما دستش رو توی موهای هری کشید و گفت:"ترس نداره که هز! تا وقتی من و ماما پیشتیم لازم نیست نگران هیچی باشی!"
"قول؟"هری فین فین کرد و مشت کوچیکشو زیر چشمش کشید. بعد انگشت کوچیکشو جلو اورد و منتظر موند.
"قولِ قول!"
جما هم انگشت کوچیکشو به دست برادرش وصل و کرد بعد لپ قرمز شدش رو بوسید.

سال ۲۰۰۵
هری در خونه رو محکم باز کرد و محافظ های گوشش رو دراورد و روی دراور گذاشت"من برگشتم!"
تقریبا یه ماه بود که دوباره از لندن به افغانستان برگشته بودن. دقیقا بعد از شروع شدن دوباره مدرسه هری که این باعث شده بود هری به مدرسه "شریف" که یه مدرسه بین المللی بود بره.
آنه جلوی در اومد و کیف هری رو مرتب سر جاش گذاشت:"جما زنگ زده بود، میگفت که هم خونه ایش مشکلی با رفتن تو به خونشون نداره، اینطوری توعم میتونی بری لندن!"

هری لبخند زد و استین هاش رو بالا داد:"ماما هنوزم نمیفهمم تو چرا نمیخوای بیای!"
آنه که وارد آشپزخونه شده بود، دوتا بشقاب روی میز گذاشت و گفت:"سوییت هارت میدونی که نمیتونم پدرت رو تنها بذارم!"
هری با حوله ی آشپزخونه دست هاش رو خشک کرد و پشت صندلی نشست:"ولی میتونی بذاری که بچه ی دوازده سالت تنهایی از یه قاره به یه قاره ی دیگه بره!"
آنه لبخند کوچیکی زد و گفت:"جما هست"
هری زیر لب گفت:"میدونم.."
بعد بشقابش که آنه توش غذا ریخته بود رو برداشت و مشغول خوردن شد.
■■■
"ماما من میرم تو حیاط کلویی رو بیارم!باز فرار کرده!"
آنه به دستش به هری لایک نشون داد. وقتی هری از در بیرون رفت چیزی یادش اومد و به سرعت سمت در رفت. محافظ های هری رو از روی دراور برداشت و مال خودش رو هم توی گوشش گذاشت.
دقیقا لحظه ای که میخواست از خونه خارج بشه صدای بلندی که خیابون رو پر کرد.
هری که همون لحظه کلویی رو دیده بود، دستش رو دراز کرد تا گربه رو بگیره اما به خاطر صدا، گوش هاش رو گرفت و روی زمین افتاد.
چشماش رو محکم به هم فشار داد.

"جم من میترسم!.."
"ترس نداره که هز! تا وقتی من و ماما پیشتیم لازم نیست نگران هیچی باشی!"
"قول؟"
"قولِ قول!"

یک قطره اشک از چشماش افتاد و شنید که باز چیزی کنار در، منفجر شد.
■■■
چشماش رو اروم باز‌کرد. بالشی رو زیر سرش حس میکرد. چند بار پلک زد اما به خاطر نور زیاد چشماش رو دوباره بست. دست کسی رو روی مشت هاش احساس کرد.
اروم چشم هاش رو باز کرد و خواهرش رو دید که بالای سرش با چشم های اشکی نگاهش میکنه.
جما کاغذی رو جلوی هری گرفت.
"خوبی فرفری؟"
هری با تردید سرش رو تکون داد. جما کاغذ دیگه ای رو اورد:"چیزی میخوای؟آب مثلا؟"
هری خواست دهنش رو باز کنه که به خاطر مدت زمان طولانی ای که بدون صحبت کردن گذرونده بود، صداش در نیومد پس دوباره سرش رو تکون داد.

جما از کنار تخت لیوان آبی رو برداشت به هری کمک کرد تا آب رو تا آخر بنوشه.
کمی که گذشت هری گفت:"چی شده؟"
بعد کمی بلندتر حرفش رو تکرار کرد جون دفعه ی قبل صدای خودش رو نشنیده بود و فکر کرد باز صداش درنیومده.
وقتی دوباره نشنید بلندتر تکرار و بازهم بلندتر تا وقتی که آنه در اتاق رو باز کرد و به پسرش لبخند زد.
به جما اشاره کرد که اشک هاش رو پاک کنه و بعد کنار هری روی تخت نشست.
پسرش رو در آغوش کشید که باعث شد هری باز بپرسه:چی شده؟
جما که بیشتر ازین نمیتونست تحمل کنه از اتاق خارج شد و پشت در اتاق شروع به راه رفتن کرد.
"شما همراه همون پسربچه ای هستین که از افغانستان اومده؟"
دکتر هری با لهجه ی غلیظ بریتانیایی از جما پرسید. جما اشکاش رو پاک کرد و گفت:"بله بله، خواهرشم"
دکتر لبخند کوچیکی به جما زد و دستش رو روی شونه جما فشار داد تا دختر روی صندلی های سالن بشینه.

"خانم استایلز حقیقتا اخبار خوبی رو براتون دارم. آسیب وارد شده به پرده گوش برادرتون غیرقابل جبران نیست و میتونه با عمل کردن، دوباره شنواییشو به دست بیاره."
جما خنده ی بلندی کرد و چشماش درخشید.
"اما یه مشکلی وجود داره..."

سلام به بزرگوارانم:)
ببخشید انقدر دیر شد، مدرسه و اینا کم بود، مشکلاتمونم بهش اضافه شد!
میدونم که شما هم مثل من حالتون بده به خاطر اتفاقات افتاده، اما میخوام بدونین که من همیشع هستم تا اگر اتفاقی براتون افتاد، بدون قضاوت کردن، بهتون گوش‌ بدم.

سعی میکنم سرعت آپ کردنم رو بالا ببرم تا به جاهای قشنگ داستان برسیم و بتونیم برای چند لحظه از مشکلاتمون دور شیم.
خیلی خیلی دوستتون دارم.
مراقب خودتون باشین.
All the love.
Zoya🤍




𝐶𝑎𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐻𝑒𝑎𝑟 𝑀𝑒?Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang