پارت اول=بازگشت خون سیاه
Part1=The return of black blood
✞︎_________ فترچه خاطرات:_________✞︎
"زندگی"
فقط از به کام گرفتن کلمات به وجود میاد
اماتو چهار مرحله شکل میگیره
_درد_
"قرار نبود اولین چیزی که تجربه میکنم اسیر شدن روحم باشه!"
_اشتباه_
"فقط یک گام تو بیراهه ها منو با رد خونت اشنا کرد!"
_گناه_
"اگه دنبال گناهکار میگردی فقط کافیه ی نگاه به آيينه بندازی.."
_و مرگ!_
"وقت پایین کشیدن نقاب رسیده!"
فقط چند ثانیه پشت سیاهی پلکم غرق شدم... بعد از اون تمام دلبستگی هام تو سایه ها خلاصه شدن...
✞︎________جونگ کوک_19ساله_________✞︎
"ده سال قبل _ عمارت کیم"
× لرد ! بالاخره پسری رو با این مشخصات پیدا کردیم!مرد چشم های سیاهش رو از سیگاری که بین دست هاش میسوخت گرفت و با هيجاني غیر قابل انکار گفت:
+ الان کجاست؟
× توی گلارس .. تقریبا هشت سال داره ... اسمش جئون جونگ کوکه ..
توی افکارش چرخی زد و به سیاهی پشت پلک هاش خیره شد
+"جئون جونگ کوک" آینده ی عجیبی در انتظارته..
___________
"گلارس "
+ تو منو از اینجا بیرون میبری؟_مطمئن باش ! دقیقا زمانی که ارشه ی ظریف ویولن به روی سیم های طلایی اون سوق داده میشن منو تو اینجا رو ترک میکنیم ...
با بی حوصلگی ناشی از صدای شکسته شده ای، که از داد های عصبی مرد پشت در به گوش میرسید کتاب مورد علاقه ام رو به گوشه ای نامفهوم از اتاق به خاک نشسته پرت کردم... نور کمی که از پنجره های رنگی کلیسا وارد اتاق میشد مجسمه ی خوش تراش مسیح رو هدف قرار میداد ... اون چشم های قرمز که با یاقوتی مرغوب تو شب های تاریک، با نور نقره ای ماه خود نمایی می کردن الان از دریچه ی ذهنِ ناکام من سنگی خونی تلقی میشدن .. !
+ متاسفام قربان ... حتما تو سیستم کد گذاری قربانی اشتباهی رخ داده... وگرنه ما براتون ی پسر هشت ساله رو در نظر گرفتیم...
صداهای نامفهوم و شکسته ای که از پشت در به کام گوش های مضطربم میرسید باعث میشدن باری دیگه خاطرات ذهنم رو به یغما ببرن!
دقیقا زمانی که به روی نيمکت های چوبی و پر از خراش های سطحی کلیسا تکیه داده بودم از روی عادت دست هام رو به روی موهای خرماییم زاویه بخشیدم ، نوازشوار اون ها رو به پایین متمایل می کردم ... دلیل قانع کننده ای برای انجام این کار نداشتم ولی شاید این فقط ی حواسپرتی برای ذهن پر اشوب من در نظر گرفته میشد... هرچند میدونستم کریستال از این عادتم نفرت داره .. دقیقا مثل زمانی که سراشپز یتیم خونه با اون کلاه بلند و سفیدش تو غذای نیمه پخته شده اش از اسفناج استفاده میکرد .. و کریستال هر دفعه برای نخوردن اسفناج موجود تو غذاش از من میخواست تا پيشداوری کنم... من هم برای اینکه چشم های شیشه ای و آبی رنگش رو که درست مثل اون دریاچه ی نقره ایی بود، که با هم تو عکس دیده بودیم لبریز از اشک های خالصانه ی فرشته ها نشن کاری که میخواست رو با متانت به سر انجام میرسوندم ...
بی توجه به افکار بی پایه و اساسم قهوه ای سرد شده که تو کنجی تاریک ، از کلیسا با انزواطلبی کز کرده بود رو در دست گرفتم..گوشه ای از فنجون ترکی بزرگ رو به بدنه ی نقره ای رنگی متحمل میشد ...
"اوه توی چهار سال این پنجمین فنجونیه که ترک میخوره... مسیح چهار سال زمان کمی نیست!"
درسته... چهار سال از اون روز میگذره... از روزی که فنجون کریستال اولین ترکشو برداشت... آه عميقي رو از چهار چوب دهانم به فضای سرد شده ی بیرون هدایت کردم... تضاد نفس های داغم با سرمای بی رحم پاییز که از دور دست ها نشات میگرفت برام جالب بود ... دقیقا مثل صدای نت های ریز و بلندی که روی کلاویه های پیانو پیاده میشدن ... اما من هیچ وقت پیانو نزدم.. اما میدونستم عاشق اون صدای بهشتی بودم... تو یتیم خونه فقط در چنین روزی پیانو ها به صدا در می اومدن ... اما این صدای یعنی کلمه ی " مرگ" .. یعنی ترک خوردن ی فنجون نقره ای دیگه که قهوه ی تلخ توش اروم اروم به روی زمین سرد چکه می کرد.. چقدر دقیق اون روز شوم رو یادمه که از مادام راشل که شخصیتی سختگیر داشت خواهش کردم تا در ازای جون هر کدوم از اونها یه فنجون ترک خورده رو به روی نیمکت های خوش تراش کلیسا قرار بده تا به احترام وجودشون برای زندگی دوباره ام از مسیح تشکر کنم.. اما از ته قلب علاقه ای نداشتم که این فنجون ترک خورده ، امروز نصیب من بشه! حاضر بودم بار ها و بار ها ترکه ی نازک و کشیده ی مادام به کمر ظریفم برخورد کنه اما بتونم فنجون نقره ایم رو سالم نگهدارم

YOU ARE READING
𝐷𝐼𝑁𝐼𝑇𝑅𝐼 [𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘]
Vampire/دینیتری/ " رد خونمو دنبال کرد و به اشتباه به قلبم رسید" دینیتری : داستان زندگی افرادی که سر بازی عشق و قدرت کیش و مات شدن! " یکی زیر دود سیگار اسیر میشه و دیگری درون سایه ی مرگ.. هر دو اسیرن... اهمیتی نداره زندانبانشون کیه... مهم اینه که انسان قبل...