پارت ششم=خون آفرودیت
Part6= aphrodite's blood✞︎_________ دفترچه خاطرات:_________✞︎
گاهی وقت ها فکر می کنم زندگی فقط یک بازی ساده اس... اگه بنجگی میبری اما اگه نجنگی ،میدون نبردی در کار نیست که ببری یا ببازی ، جهان مثل یه فوبیاست که تو اون زندگی می کنم...! به امید مرگ! اما این افکار تا زمانی بود که اون رو ملاقات نکرده بودم...کسی که خون سیاه رو داشت!... دینیتری!
✞︎_________کیم تهیونگ_11ساله_________✞︎12نوامبر_1913میلادی
"شهر وینس لند_عمارت تبعیدی گلورا"November 12, 1913 AD
"Vinylland City, Glory's Exiled Mansion"
"من به خوبی وجود خون سیاه رو احساس می کنم!"
دستکش چرمی که به دست داشت رو بندِ برگه های خط خورده ی توی دستش کرد ....
عود معطری که هوای سنگین پاییزی رو زمخت تر از هميشه می کرد به خوبی بهش ارامش می دادن.
"نفرت چیز عجیبیه نه؟
باعث میشه هیولای توی درونت رو بیشتر بشناسی..."فنجون قهوه ی مرغوبش رو به روی میز چوبي مقابلش سوق داد ، با احتیاط توی ذهنش اسمی رو زمزمه کرد و رو به پنجره ی بزرگی که فضای بی رنگ پاییزی رو به نمایش در میاورد گفت:
"منتظر من باش... خون سیاه به زودی هم رو ملاقات می کنیم!"امضا_ اسکایلر گانتس
_____________________
14نوامبر_1913میلادی"شهر ماریان_عمارت کیم"
لب های رنگ پریده ی جونگ کوک حالا با سرخی لب های مرد مقابلش تصویری جدید رو خلق می کردن...
نمیدونست باید به تهیونگ که اولین بوسه اش رو ازش دزدیده بود چه ریکشنی بده!
اولین بار بود که لب هاش به روی کلمه ی " عشق" شروع به لغزش کرده بودن... همونطور که چشم های خاکستریش سعی در هضم کردن اتفاق های در حال شکلگیری داشتن ، تهیونگ بی توجه به نگاه های در حس غرق شده ی جونگ کوک لب های خوش فرمش رو از پسرک دریغ کرد!
احساساتش غیر قابل لمس بودن...غافل از اینکه مرد مقابلش تنها ترین احساس رو تو خودش زندانی می کرد.. مثل کتابی از قبل نوشته شده، که نویسنده از شدت خشم اون رو خط خطی کرده ...
تهیونگ احساس می کرد که دوباره اون فرد خاص زنده شده! با اون چشم های نقره ای و فریب دهنده اش که هر کسی رو شیفته ی خودش می کرد...
شخصی که خیلی وقت پیش قلب شیشه ای تهیونگ رو لمس کرده بود...!
زنی که با لبخند تلخش تهیونگ رو عاشق طعم قهوه کرد...نگاه هایی به هم گره خورده سردی اتاق رو ، تلفیقی از دو حس نامفهوم جلوه می دادن!
"عشق" و "نفرت"!
هر دو در تعامل هم هستن و از همدیگه براي وجود داشتن نشات میگیرن... پس دلیلی برای دوری از هم نداشتن درسته؟
حداقل تا الان نداشتن!نگاه های خیره ی جونگ کوک تلفیقی بود از اضطراب و سردرگمی درباره ی احساساتش و اتفاقی ناگهاني که رخ داده بود!... اما تهیونگ با اون نگاه های مست شده هنوز نمیتونست درک خوبي از موقعیتی که توش قرار داشت داشته باشه!

YOU ARE READING
𝐷𝐼𝑁𝐼𝑇𝑅𝐼 [𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘]
Vampire/دینیتری/ " رد خونمو دنبال کرد و به اشتباه به قلبم رسید" دینیتری : داستان زندگی افرادی که سر بازی عشق و قدرت کیش و مات شدن! " یکی زیر دود سیگار اسیر میشه و دیگری درون سایه ی مرگ.. هر دو اسیرن... اهمیتی نداره زندانبانشون کیه... مهم اینه که انسان قبل...