پارت هشتم=میراث
Part8=Heritage
✞︎_________ دفترچه خاطرات:_________✞︎
دقیقا یادمه که زمستون بود... توی پرورشگاه... زمانی که اون مرد با مو های نقره ایش به من درباره ی خون آفرودیت گفت... ! برف های زمستونی به روی تاریکی شب سر میخوردن و من هم به روی حقیقت!
✞︎________جیمین_13ساله_________✞︎+ای...این عکس...
مضطرب بود! نمیتونست این شباهت بی حد و اندازه رو انکار کنه!
شباهت زن روی جلد کتابی مرموز و فردی که توی خواب دیده بود!
اون مو های نقره ای که انگار از ماهِ بی قید و شرط، توی اسمون تاریک ذوب شده بودن!
از سر کنجکاوی در کتاب مورد نظرش رو با هزاران فکر و خیال باز کرد...
جملاتی نامعین به روی کاغذ قدیمی و ترک برداشته ی کتاب حک شده بودن و پسرک با بی تابی سعی در خوندن اون کلمات نامفهوم داشت ...
حتی نمیدونست این عبارت ها از کجا نشات میگیرن! اما زمانی که دید جملات کمکی بهش نمی کنن به تصویر های ماهرانه ی کتاب متوسل شد!
طرح هایی با تصاویری به خاک و خون کشیده شده اولین جزئیاتی بودن که ذهن پسرک رو در گیر خودشون می کردن... اما... در اون میان ..تو صفحه ی دوم کتاب! ... باز تصویر زنی روایت می شد!
و باز اون حس اشنایی راه خودش رو در رگ های پسرک از سر گرفته بود....
ناگهان! بی تردید کتاب رو به سمت نقاشی روی دیوار گرفت و اون دو عکس رو با هم مقایسه کرد! ...
در ابتدا چیزی نبود جز شباهتی ساده... حتی حالت بدن هر دو زن در تصویر روی دیوار و تصویر توی کتاب با هم متفاوت بود... اما...+میدونستم!
با دیدن گردنبند سیاه رنگ، در گردن هر دو زن ، که در تصاویر مشترک بود به تردید هاش پایان بخشید و با کنجکاوی که حالا بیشتر از قبل نمایان شده بود شروع به ورق زدن کتاب کرد!
ساعتی شنی که بیان گر بی چون و چرای زمان بود قطرات خون سیاهی رو به تصویر می کشید ! و در نهایت با ریختن به داخل سر دیگه ای از ساعت شنی به خونی سرخ رنگ تغییر ماهیت می داد!
" قرمز و سیاه!"
و در پایان تصویری خط خورده شده توسط این دو رنگ !
با سرعت شروع به ورق زدن کتاب پوسته شده ی مقابلش کرد! به دنبال به دست اوردن سرنخ دیگه ای! اما صدای در قطعا مانع خوبی برای جلوگیری از پیدا شدن حقیقت بود!~ لطفا برای صبحانه حاضر شین...
با دیدن قامت یکی از خدمه ی عمارت به سرعت کتاب رو پشت کمرش پهان کرد و با بی طاقتی گفت..
+خیلی خب... میتونی بری...
و خروج سکوت انداخته ی خدمتکار به داخل فضای کتابخونه، مقدمه ای شد بر نفس های اسوده ی جونگ کوک!
باری دیگه به جلد کتاب چشم دوخت... به ارومی انگشتی به روی خاک های زخیم جلد بی نقص کتاب کشید ...+عجیبه... تمام کتابای اینجا کاملا مرتب و تمیزن .. طوری که به جون کریستال قسم میخورم خدمه روزی چند بار اون ها رو تمیز میکنن! اما این کتاب پر از خاکه ...

ESTÁS LEYENDO
𝐷𝐼𝑁𝐼𝑇𝑅𝐼 [𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘]
Vampiros/دینیتری/ " رد خونمو دنبال کرد و به اشتباه به قلبم رسید" دینیتری : داستان زندگی افرادی که سر بازی عشق و قدرت کیش و مات شدن! " یکی زیر دود سیگار اسیر میشه و دیگری درون سایه ی مرگ.. هر دو اسیرن... اهمیتی نداره زندانبانشون کیه... مهم اینه که انسان قبل...