پارت هفتم=هانول
Part7=Hanul
✞︎_________ فترچه خاطرات:_________✞︎
امروز هانول به دنیا اومد..
همه از به دنیا اومدنش خوشحال بودن ... همه غیر من... فکر می کردم اون توجه ها رو از من دزدیده... احساس تنهایی می کردم... در حالی که من از اول تنها بودم... ولی نمیدونستم اون دختر یک ماهه از منم تنها تر میشه...هرچند چه فرقی داشت کدوم یکی تنها تریم مهم این بود که هردومون تنهاییم...وقتی که دست های کوچیکش سعی داشتن انگشت اشاره ام رو تو خودشون جا بدن اولین بار محبت یه ومپایر رو احساس کردم... از اون روز به خودم قول دادم تا ابد ازش محافظت کنم...
✞︎________تهیونگ_15ساله_________✞︎دخترک با شوق از ماشین پیاده شد و با گام هایی که در حال پر کشیدن بودن به سمت عمارت کیم می دوید...
+تهیونگییی...
با ذوق و لحن بچگونه اش داد زد و برادر بزرگترش رو صدا کرد تا متوجه ی حضورش بشه...
_ هانول؟ ...
تهیونگ با لبخندی که کم اتفاق میوفتاد که روی لب هاش شکل بگیره گفت و با خوش رویی دخترک مقابلش رو در اغوش کشید ... دم عمیقی از مو های سیاه و بلند دختر بچه ی مقابلش زد... و با پیچیدن بوی توتفرنگی به داخل ریه هاش لبخند کم رنگش جون گرفتن...
+ ته ته ببین برات چی اوردم...
با لحن شیرینی گفت تا دل برادر بزرگترش رو بیشتر به دست بیاره هرچند اگه هر کس دیگه ای مثل هانول فقط یک نفر رو برای عشق ورزیدن داشت با تمام وجود سعی می کرد که از دستش نده! ... بنابراین همونطور که از بغل فرد مورد نظرش بیرون میومد به ارومی دست های تپل و کوچیکش رو وارد چین خوردگی های دامن صورتی رنگش کرد .. شونه ای نقره ای رو به سمت تهیونگ گرفت و با لبخندی بانمکی که لپ های نرمش رو بیشتر به نمایش می گذاشت گفت:
+بیا ته ته... اینو برای تو اوردم... چون همیشه مو هات موج دارن... با این صافشون کن..
تهیونگه از سر کلافگی موضوعی قدیمی نفسی عمیق رو به کام گرفت.. بار ها و بارها به خواهر کوچیک ترش گفته بود که این حالت موج دار ،متعلق به طبیعت موهاشه اما شاید هانول حتی علاقه ای نداشت که این موضوع رو باور کنه !
_اوه هانول... بهت که گفتم این موها از وقتی که رشد کردن همین حالت رو داشتن...
دخترک لجباز که لپ های باد کرده و لب های صورتیِ جلو دادش، مقدمه ای بودن برای نشون دادن اعتراضش، با تحکم کفش های سیاه و عروسک مانندش رو به زمین کوبید
+ مرلین هر وقت که مو هام حالت صاف خودش رو از دست بده به زور مو هام رو شونه می کنه اما هیچ کس به تو هیچی نمیگه...
با همون لحن بچه گونه اش غر می زد چون می دونست احتمالا بعد امشب نمیتونه چند ماه، یا بهتر بگم در "خوشبینانه ترین حالت چندماه!" برادر بزرگترش رو ببینه... اون می دونست که توی پایتخت خنده ها و شادی اونم تو فضای بی روح پاییزی تقریبا غیر ممکنه..
دختر بچه ای که محکوم به غم بود!
شاید اگه هر موجودی مثل یک انسان زندگی بی رنگ این نژاد رو تماشا گر بود قلبش از ناراحت فشرده می شد ... !
" در این دنیا هر کس به نحو خودش عذاب می کشید"

YOU ARE READING
𝐷𝐼𝑁𝐼𝑇𝑅𝐼 [𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘]
Vampire/دینیتری/ " رد خونمو دنبال کرد و به اشتباه به قلبم رسید" دینیتری : داستان زندگی افرادی که سر بازی عشق و قدرت کیش و مات شدن! " یکی زیر دود سیگار اسیر میشه و دیگری درون سایه ی مرگ.. هر دو اسیرن... اهمیتی نداره زندانبانشون کیه... مهم اینه که انسان قبل...