پارت دوم=بارکد قرمز
Part2=Red barcode
✞︎_________دفترچه خاطرات:_________✞︎
دلم تنگه روز هاییه که تنها دغدغه ام اون ابستنی های چوبی تو زمستون بودن.. اون روز ها که کسی ظلم رو برام تعریف نکرده بود
✞︎_________جونگ کوک_14ساله_________✞︎_پس جواب سوالم رو بده" چطور تا این لحظه قربانی نشدی و زنده موندی!" دقیق و کامل بگو!
سکوت ی گریه ی چندین ساله توی قفسه ی سینم من رو به بند میکشید... این سکوتِ ضربانِ قلبِ روانم بود که دیگه به قفسه ی سینم نمیکوبید....
اون از من چیزی رو میخواست که حتی سایه های گوشه ی کلیسا علاقه ای نداشتن که دوباره اون خاطرات خاک گرفته رو زنده کنن... !+ چیزی که از من میخواین واقعا دردناکه لرد!
به ارومی انگشت هاش رو به لای موهای ابریشمیش فرو کرد و همونطور که اون ها رو لای بند انگشت زمختش تاب میداد مکالمه رو با سماجت محض ادامه داد
_ اگه چیزی تو این دنیا عذابت میده مرگ بهترین گزینه اس.. چون زندگیت کاملا بی دلیل و پوچه تلقی میشه..
+ من برای زندگی به دلیل احتیاجی ندارم ..
با بی پروایی گفتم ..این جمله مهر کننده ی نگاه های سردش به روی گردنم شد ! و من به وضوح عطش مرد مقابلم رو نسبت به خونم احساس می کرد!
_ جونگ کوک ...
+بله..؟!
به گفتن اسمم بسنده کرد و من هم سعی کردم تمام تحکمم رو در کلمه ای کوتاه بیان کنم تا شاید نسبت به گذشته ام حساسیت کمتری بروز بده...
_ فقط بهم بگو تو اون روز چه اتفاقي افتاد ...
" اوه خدای من! اون واقعا از دونستن این موضوع مطمئن بود!"... من میدونستم قراره کلمه به کلمه ی این خاطرات من رو عذاب بدن...
میدونستم این خاطره ای بود که درون من رو با سکوتی عمیق به بند کشید ..
من همه ی این هارو میدونستم و مثل کوک های نامنظم ویولن های کلیسا گام اول رو برای نمایشی بی جا برداشتم!+لرد تا حالا شده حس کنید دنیایی که توش زندگي میکنید قراره حق حیات رو ازتون بگیره؟
دست از کلنجار رفتن با موهاي موج دار و سیاهش برداشت و همونطور که از پشت پلک هاش ، سیاهی رو تماشا میکرد سرشو به دو طرف چرخوند تا متوجه ی منظورش بشم و مکالمه رو در دست بگیرم..
+ البته که تجربه اش نکردی... اما من فقط چهارده سالم بود که دیوانه وار سکوت پشت کلیسای گلارس رو به سنگینی صداش میخریدم و منتظر باز شدنش، شب هارو با انتظار صبح می کردم ...
_ درست مثل ی برده ای بی اختیار؟
تهیونگ در تمام مدتی که این جمله رو به زبون میاورد منحنی عمیقی گوشه ای از لبش رو به پوزخند تبديل میکرد ...!
" اون به خوبی از حساسیت من نسبت به این موضوع خبر داشت!"
DU LIEST GERADE
𝐷𝐼𝑁𝐼𝑇𝑅𝐼 [𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘]
Vampirgeschichten/دینیتری/ " رد خونمو دنبال کرد و به اشتباه به قلبم رسید" دینیتری : داستان زندگی افرادی که سر بازی عشق و قدرت کیش و مات شدن! " یکی زیر دود سیگار اسیر میشه و دیگری درون سایه ی مرگ.. هر دو اسیرن... اهمیتی نداره زندانبانشون کیه... مهم اینه که انسان قبل...