بازم مجبور شد با هزار جور کلاه و ماسک از خونه بزنه بیرون
یه روز گذشته بود.. یه روز از زخمی شدن سهون
و الان سوهو وسط ظهر روز دوم بود
توی دو روز هرچقدر تلاش کرده بود خودشو به بیمارستان برسونه و فقط یه لحظه سهونو ببینه نذاشتن حتی به یه ثانیه از دور دیدنش هم راضی شده بود اما بازم جلوشو میگرفتن
چهارتا محافظ داشت تا نزارن از خونه بیرون بیاد
جونهو ، جکسون ، مینهو ، یونسو
چون هنوز سهون بیدار نشده بود
کل دیروزو هرچی با هرکدوم تماس میگرفت جواب نمیدادن و دیشب که جونهو بالاخره یاد سوهو افتاد سریع خودشو به خونه رسوند و اونو بغ کرده روی مبل پیدا کرده بود
از وضعیت سهون گفت.. و البته که سوهو از زیر زبونش کشیده بود
جراحیش خوب بوده.. اما خونریزی زیادی داشته.. بخاطر همین بعد از گذشت دو روز هنوز بیدار نشده بود.. هنوز خواب بود و هیچکس نمیخواست سوهو رو درک کنه که چقدر داره زجر میکشه و فقط نیاز داره یکم ببینتش
درکش اینقدر سخت بود؟!
قدم زنان خودشو به کافه کوچیکی رسوند که تنها روشناییش توی زندگی تاریک و سیاهش شده بود
آخه اینجا میتونست مادرشو.. هرچند از دور تماشا کنه
و با کلاه و ماسکش مطمئنا هیچکس نمیشناختش
آروم درو باز کرد که صدای زنگ بالای در اقا و خانم میانساله توی اشپزخونهارو پتوجه خودش کرد
مادرش با پیشبند زرد رنگی همراهه لبخند سمتش اومدو تعظیمی کرد-خیلی خوش اومدین.. بفرمایید اونجا بشینید
و سمت یکی از میز های خالی اشاره کرد
سوهو برای احترام خم شدو با تعظیم بلندی سمت میز رفت
روی صندلی چوبی ارزون قیمت کافه نشست و مشغول دید زدن مادری شد که حسابی دلتنگش شده بود
درحال سرخ کردن مرغ سوخاری بود و هرازگاهی یه بار با کسایی که داخل میومدن سلام و احوال پرسی میکرد، اما سوهو فقط خیرهی شکستگیش شده بود.. شکستگیای که خودش بهش تحمیل کرده بود تا شاید مادرش به خودش بیاد.. اما هنوزم داشت به کارش ادامه میداد-سلام عصرتون بخیر.. چی میل دارید؟
با شنیدن صدای مردی که تا آخر عمرش ازش متنفر میموند اخم کرد و دستاش روی میز مشت شد.. نگاه عصبیشو به مرد دوخت که اون بعد از مکثی با فهمیدن اینکه قرار نیست چیزی بشنوه گفت
-پس هروقت چیزی میل داشتین دستتون رو بلند کنین
و سمت پیشخوان رفت
سوهو با تنفر به راه رفتهاش خیره شد و برای اولین آرزو کرد کاشکی اون داروهایی که به سهون تحمیل میشد رو به خورد خودش میدادن تا بی صبر میزد اون مردو میکشت
و بعدش فقط با تصور اینکه قاتل شده زجر میکشید
کاشکی می.تونست.. کاشکی میتونست با دستای خودش بکشتش اما حیف... که سوهو هیچوقت توانایی کشتن یکی رو نداشت.. حتی اگر اون مردی باشه که کل زندگیشو به هم ریخته بود
تقریبا نیم ساعت گذشته بود که سوهو همچنان سرجاش نشسته و به مادرش و گاهی به اون مردِ منفور نگاه میکرد
اما حالا مادرش هم با حس سنگینی نگاهش نیم نگاهی بهش مینداخت و انگار با چشماش داشت بهش میگفت چرا هنوز نشستی و هیچی سفارش نمیدی
چند مین بعد با صدای برخورد ماهیتابهای که مادرش باهاش مرغا رو سرخ میکرد و جیغش دردمتدش با ترس از جا بلند شد
ماهیتابه از دستش افتاده و کمی از روغن داغ روی دستش ریخته بود
ترسیده از دردی که مادرش تحمل میکرد چند قدم جلو گذاشت اما با فریاد پدرش سرجاش خشک شد
VOCÊ ESTÁ LENDO
kill my devil(شیطان درونمو بکش)
Fanficاسم فیک: شیطان درونمو بکش "kill my devil" کاپل:هونهو (hunho) خلاصه: هربار چشماشو باز میکرد،خودشو کنار یه فرد بیجون دیگه میدید... میگن هر دیوونهای به یه دلیل دیوونه میشه؟ دلیل اون چیبود؟...چجوری شد یه روانی جانی؟ بخاطر یه توهم ساده؟ کسی بود ا...