بلاخره روز کار جیسو هم به عنوان پرستار سر رسید...
جیسو برای رفتن به سرکار حاضر شد و با لبخند به مادرش که خواب بود، نگاه کرد..
رو بهش آهسته گفت:«مامان...بهت قول میدم...قول میدم که کمکت کنم، نمیذارم اوضاع همینطور بمونه»
و بعد از تموم کردن حرفش،نفس عمیقی کشید و راه افتاد..
تا خونه ی خانوم اوه که در گانگنام بود،راه زیادی بود ولی جیسو زودتر حرکت میکرد که به موقع سرکارش برسه...تقریبا یکی دو ساعتی شد که به محل کار رسید..
اون برج های بلند و مردم های بالباس های مد و شیک،نشون از بالا بودن سطح اونا بود..
جیسو میون اون آدما غریبه به نظر میومد..
وارد برج شد و بعد سلام و احوال پرسی سمت اتاق بچهها رفت..
بچهها سر و صداها و گریه هاشون سر همه رو برده بود..
جیسو با لبخند و مهربونی سمتشون رفت و بغلشون کرد..بعد آهسته و با لحن محبت آمیزی خطاب بهشون گفت:«فکر کنم تو این خونه فقط منم که قراره بهتون اهمیت بدم..!»
تهیون یه دوقلوی دختر و پسر داشت..
که هردو هم1سال داشتند...
جیسو اول از همه مای بیبی شونو تعویض کرد و شروع کرد بهشون غذا بده..
وبعد غذا هم شیرخشک بهشون داد..
اونا آرومتر شدن و همه چیز خوب بود تا اینکه ناگهان بازهم هه سو شروع به گریه کرد..جیسو بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه ولی بی فایده بود..
مای بیبیش تمیز بود و تازه تعویض شده بود، غذا هم خورده بود پس جیسو مونده بود که هه سو چه مشکلی ممکنه داشته باشه؟!
درمونده مونده بود که ناگهان با صدای یه نفر به خودش اومد:«باید راهش ببری...!»
جیسو کنجکاوانه به اون شخص نگاه کرد ولی اونو نمیشناخت چون نه تا حالا اونو تو این خونه دیده بود نه اسمی ازش شنیده بود..!
دختری با موهای مشکی و زیبا،لباس های زرد و برقی و قرمز و با یه میکاپ ظریف و زیبا..!جیسو درحالی که مات و مبهوت مونده بود،همونطور به اون دختر زل و متعجب پرسید:«بله؟!»
دختر نزدیک جیسو شد و هه سو رو ازش گرفت..
بعد از مکث کوتاهی شروع به توضیح کرد:«هرروز این موقع مادرش راهش می بره تو این خونه،برای همینم دیگه عادت کرده،بعدشم الان بهت عادت نداره تو رو نمیشناسه طبیعیه باهات غریبی کنه..!»
جیسو ریز نگاهی به اون دختر و گفت:«بله درسته»
دختر لبخند زیبایی زد و رو به جیسو کرد و با لحن صمیمانه ای گفت:«باهام راحت باش،اینطور که معلومه منو تو هم سنیم پس دلیلی نداره بخوای باهام رسمی حرف بزنی،خودتو معرفی کن شاید باهم آشنا شدیم،من آیرینم،دختر اول این خانواده»آیرین آدم مهربون و منطقی بود..
برخلاف بقیه خواهر و برادرهاش که مغرور و خودخواه بودن..!
اون 22سال سن داشت و با جیسو هم سن بود..
جیسو از این رفتار غیرمنتظره و صمیمانه ی آیرین تعجب کرد ولی بعد مکثی کوتاه خودشو معرفی کرد:«من جیسو هستم،22سالمه و از امروز کارمو به عنوان پرستار تو این خونه شروع کردم،خوشبختم»
آیرین پس از این معرفی قاه قاه زد زیر خنده..!جیسو بازهم تعجب و رو بهش پرسید:«چی...چیزی شده؟!،حرفم خنده دار بود؟!»
آیرین بعد تموم شدن خندش،رو به جیسو گفت:«نه،فقط چرا مثل ربات ها خودتو معرفی میکنی؟!،خوبه بهت گفتم باهام صمیمی باش اگه میخواستی رسمی باشی باهام چیکار میکردی»
جیسو پس از تموم شدن حرف آیرین،ریز خندید و حرفی نزد..
آیرین تنها کسی بود که جیسو داشت باهاش احساس راحتی میکرد..
احساس میکرد اون با بقیه ی اهالی این خونه فرق داره..!
احساس میکرد اون آدم خوبیه..سلام سلام..
جیسو هم داره دوست پیدا میکنه :]
ووت کامنت فراموش نشه🤍💛✨
YOU ARE READING
𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕
Fanfictionجیسو،دختر یه خانواده ای با وضع مالی فوق العاده بد بود..! اون یه دختر خوش قلب و مهربون بود و برای همینم بین مردم محبوب بود همیشه دنبال کمک به خانوادش بود تا اینکه یه روز شانس بهش رو میکنه و بلاخره رنگ خوشی رو میبینه..!