جیسو امروز رفته بود به خونه تا خرج عمل سرطان ریه ی مادرشو با حقوقش بده..
به محض رسیدنش به خونه،با جمعیت عجیب و زیاد همسایه ها پشت در خونشون مواجه شد..!
ترسید و سریع خودشو پیش اونا رسوند..
یه تخت رو دید که یک نفر روش دراز کشیده بود..
یه پارچه ی سفید روش بود..
جیسو هرلحظه میترسید پارچه ی سفید رو از روی صورت اون فرد برداره...اگه اون فرد...اگه اون فرد مادرش می بود چی؟!
یکی از همسایه ها جیسو رو شناخت و رو بهش با استرس گفت:«جیسو...به موقع رسیدم دم خونتون،تا رسیدم در خونتون مادرتو بی جون کف خونه دیدم...خیلی ترسیدم واسه همین اورژانس خبر کردم،نگران نباش خوب میشه»
اتفاقی که جیسو یه عمر ازش وحشت داشت،امروز اتفاق افتاده بود..!
در کمال ناباوری به کیفر بی جون مادرش روی تخت زل زده بود..انگار یه کابوس بود..
یه خواب..
ولی متاسفانه خود واقعیت بود.. :)
ناگهان جیسو درحالی که به کیفر مادرش چشم دوخته بود،چشماش سیاهی رفت و از هوش رفت..
دیگه هیچی نفهمید...
مطلقا هیچی..! :)
همسایه ها با ترس و لرز جیسو رو صدا میزدن اما بی فایده بود..نیم ساعت بعد...
جیسو چشم هاشو باز کرد..
نمیدونست کجاست و چه اتفاقی افتاده..
برای همین با چشم های نیمه باز و صدایی ضعیف از پرستار پرسید:«من..من...کجام؟!»
پرستار رو به جیسو کرد و شروع به توضیح داد:«تقریبا نیم ساعت پیش دم خونتون بیهوش شدی و اورژانس هم تو رو به بیمارستان آورد»
جیسو بعد مکث کوتاهی از جاش بلند شد و سعی کرد سرم رو از دستش دربیاره..پرستار به محض دیدن این حرکت جیسو رو بهش سریع گفت:«چیکار میکنی؟!،تو الان باید استراحت کنی نباید تکون بخوری»
جیسو خطاب به پرستار باگریه گفت:«چطور هیچ کاری نکنم وقتی مادرم بی جون رو تخت بیمارستان افتاده؟!»
بدون توجه به حرف های پرستار سرم رو از دستش دراورد و درحالی که از دستش خون سرازیر بود،شروع کرد تخت های بیمارستان رو یکی یکی بگرده تا مادرشو پیدا کنه..باگریه مادرشو صدا میزد:«مامان...مامانجونم...مامان بلندشو ببین دخترت اومده،دخترت اومده پول عملتو برات آورده حالا دیگه راحت میتونی عمل بشی»
ناگهان جیسو همینطور که درحال گشتن یکی یکی تخت های بیمارستان بود،به اتاق عمل رسید و همه رو گریه کنان و بی قرار دم اتاق عمل دید..
یه قدم در کمال ناباوری به اونا نزدیک شد..
یه قطره اشک از چشم هاش به گونش چکید..بعد از مکثی رو به اونا گفت:«چرا...چرا گریه می کنید؟!،مامان من...مامان من زندست»
یکی از همسایه ها با چشم هایی مملو از اشک به جیسو نگاه و گفت:«دخترم جیسو...مادرت الان توی بهشته»
جیسو باگریه بلافاصله داد زد:«نههههه...اون زندست،خودم دیدمش،تا چند روز پیش حالش خوب بود،الانم حالش خوبه،الکی دروغ نگین،مامان من زندست خودم دیدم»
جیسو دوان دوان به اتاق عمل نزدیک و سعی کرد که داخل اتاق عمل بشه..پرستار سریع مانع جیسو شد و رو بهش گفت:«داری چیکار میکنی؟!،دستت خونریزی کرده باید درمان بشی تو اجازه ی ورود به اتاق عمل رو نداری»
جیسو با گریه داد زنان گفت:«ولم کنید،میخوام برم مامانمو ببینم،دلم براش تنگ شده،میخوام بهشون ثابت کنم که مامانم زندست،ولم کنید بزارین ببینمش»
پرستار رو به جیسو در جواب گفت:«مادرتو فوت کرده،خودتو گول نزن،با گریه و زاری هیچی درست نمیشه،بشین سرجات و نظم بیمارستان رو بهم نریز»
داد و فریاد ها و گریه های جیسو تمومی نداشت..مادرش تنها کسی بود که داشت..
از خودش متنفر بود..
متنفر بود از این بابت که دیر رسیده بود و زودتر مادرشو نجات نداده بود..
خودشو سرزنش میکرد اما دیگه اوضاع مثل قبل نمیشد..
هیچ چیز درست نمیشد و همین جیسو رو عذاب میداد :)سلام سلام..
اوکی ولی جیسو خیلی گناه داره :)💔🚶♀️
ووت کامنت فراموش نشه💜❤✨
YOU ARE READING
𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕
Fanfictionجیسو،دختر یه خانواده ای با وضع مالی فوق العاده بد بود..! اون یه دختر خوش قلب و مهربون بود و برای همینم بین مردم محبوب بود همیشه دنبال کمک به خانوادش بود تا اینکه یه روز شانس بهش رو میکنه و بلاخره رنگ خوشی رو میبینه..!