جیسو داشت وسایلشو جمع میکرد تا از این خونه بره..
آیرین به اتاق اومد و با ناراحتی به جیسو چشم دوخت..
نفس عمیقی کشید و رو به جیسو گفت:«واقعا میخوای بری؟!»
جیسو لبخند ریزی زد و در جواب گفت:«آره»
آیرین سرشو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:«اگه به خاطر اتفاقات دیشبه...من بازم میگم، معذرت میخوام»
جیسو نفس عمیقی کشید و با کلافگی به آیرین چشم دوخت..از جاش بلند شد و رو به روی آیرین ایستاد..
لبخندی زد و گفت:«منکه گفتم به خاطر تو نیست که من میخوام از اینجا برم،حتی 1درصدشم به خاطر تو نیست»
آیرین با شرمندگی سرشو بالا آورد و به جیسو چشم دوخت..
آهسته با ناراحتی گفت:«ولی بازم...نمیخوام تو از اینجا بری»
جیسو لبخندزنان آیرین رو در آغوش گرفت و گفت:«هر رفتنی بلاخره یه روز باید بره، منم که قرار نبود تا ابد اینجا بمونم،قول میدم بیام و بهت سر بزنم،میدونی که تو برای من بهترین دوست بودی و حتی اگه کنارت نباشم،فکرم پیشته»آیرین با بغض جیسو رو در آغوش گرفت و گفت:«زود به زود بیا سر بزن بهم»
جیسو لبخندزنان گفت:«چشم حتما»
نیم ساعت بعد...
جیسو در راه رفتن به ایستگاه اتوبوس بود که ناگهان چشمش به کافه رم کافه ای که با آیرین و تهیونگ رفته بود،افتاد..
با لبخند غم انگیزی به کافه نگاه و داخل شد..
رو به روی صندلی که نشسته بود قبلا در کنار آیرین،ایستاد و با حسرت دستی به صندلی کشید..
نشست روی صندلی و اتفاقات اون روز رو مرور کرد..قهوه آوردن آیرین براش،گیتار زدن تهیونگ و خنده ها و خوشحالیشون..
دلش هنوز تو این کافه گیر کرده بود ولی ناچار به رفتن بود.. کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند.. :)سلام سلام..
این لحظه ی رفتن جیسو به کافه اگه یادتون باشه تو تیزر فیک بود :]
ووت کامنت فراموش نشه❤🤍🔥
YOU ARE READING
𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕
Fanfictionجیسو،دختر یه خانواده ای با وضع مالی فوق العاده بد بود..! اون یه دختر خوش قلب و مهربون بود و برای همینم بین مردم محبوب بود همیشه دنبال کمک به خانوادش بود تا اینکه یه روز شانس بهش رو میکنه و بلاخره رنگ خوشی رو میبینه..!