آیرین با گریه و عجله به بیمارستان اومد و از یکی از پرستارا پرسید:«ببخشید،بیمار کیم جیسو کدوم اتاقه؟!»
پرستار کمی مکث کرد و رو به آیرین گفت:«اتاق678»
آیرین زیر لب تشکر کرد و باعجله سمت اون اتاق رفت..
اتاق رو پیدا کرد و بعد در زدن وارد شد..
جیسو متعجب به آیرین خیره شد..
آیرین در رو پشت سرش بست و با گریه به جیسو چشم دوخت و با دلسوزی گفت:«آیگوووو ببین سر جیسوی من چه بلایی اومده حالا چیکار کنم؟!»پیش جیسو اومد و کنارش نشست...
جیسو لبخند ریزی زد و رو بهش گفت:«من خوبم نگران نباش»
آیرین با نگرانی در جواب گفت:«چی چیو نگران نباشم؟!،به پهلوت تیر زدن مگه شوخیه؟!»
جیسو بالبخند و تعجب گفت:«ولی...خیلی عجیبه که من الان زندم،اونطور که یادمه،خونریزی زیادی داشتم و پهلومم آسیب جدی دیده بود»
آیرین آروم روی بازوی جیسو زد و گفت:«هی،همینشم که الان حالت خوبه و بهوش اومدی خودش خیلیه»جیسو خندید و چیزی نگفت...
آیرین کمپوت ها و خوراکی ها و مواد غذایی هایی که برای جیسو خریده بود رو از پلاستیک دراورد و رو به روش گذاشت و گفت:«اینا رو بخور جون بگیری»
جیسو درحالی که شوکه شده بود،رو به آیرین گفت:«هی چیکار کردی چرا این همه خرج رو دست خودت گذاشتی؟!»
آیرین رو به جیسو گفت:«بخور و هیچی هم نگو»
جیسو نفس عمیقی کشید و تشکر کرد..
تهیونگ هم اومده بود ولی برای اتفاقات اخیر روش نمیشد حضوری جیسو رو ملاقات کنه..زمان گذشت و شب شد..
تهیونگ به آیرین گفته بود که چیزی از اینکه اومده بیمارستان به جیسو نگه و آیرین هم ناچار حرفی نزد..
تهیونگ نفس عمیقی کشید و بلند شد بره که ناگهان با صدای یکی به خودش اومد:«کجا میری؟!،بدون دیدن من میری؟!»
صدای جیسو بود..
جیسو برای رفتن پیش آیرین رفته بود و موقع برگشتش به اتاقش اتفاقی تهیونگ رو دیده بود..
تهیونگ با شرمندگی روشو سمت جیسو برگردوند..
جیسو هم لبخند شیرین و بزرگی تحویلش داد..جیسو و تهیونگ رفتن به محوطه ی بیمارستان تا باهم حرف بزنن..
جیسو سرشو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:«متاسفم، همش تقصیر من بود»
تهیونگ با شرمندگی گفت:«این چه حرفیه،تموم این دردسرا رو من درست کردم،من ناچارت کردم از اون خونه بری»
جیسو لبخندی زد و گفت:«خوشحالم که دوباره تونستیم دور هم جمع بشیم»
تهیونگ لبخند ریزی زد و به معنای تایید سری تکون داد..
آیرین پیششون اومد و بالبخند رو بهشون گفت:«میشه منم بهتون ملحق بشم؟!،البته اگه جو عاشقانتونو بهم نمی ریزم»جیسو لبخندزنان رو بهش گفت:«بیا بشین»
آیرین پیششون نشست و تهیونگ زیرلب به آیرین گفت:«تو پارازیت انداختن مهارت داری نه؟!»
جیسو رو به تهیونگ گفت:«عه چیکارش داری بزار راحت باشه»
آیرین بالبخند شیطانی گفت:«آره مخصوصا تو پارازیت انداختن میون دوتا مرغ عشق»
جیسو ریز خندید و حرفی نزد..
اونا پیش هم واقعا خوشحال بودن و حالشون خوب بود..
اونا پیش هم میگفتن و میخندیدن..اون شب واقعا شب خوبی بود..
جیسو و تهیونگ هم بلاخره بعد کلی دردسر و مشقت بهم رسیدن.. :)سلام سلام..
اینم از پارت آخر فیک :]
ببخشید اگه پایانش خیلی عالی نشد و یه چیز سطحی بود همینقدر براش ایده داشتم :)
ممنونم از تموم کسانی که در طول نوشتن فیک حمایتم کردن و خلاصه کم نذاشتن..
دمتون گرم و ووت کامنت فراموش نشه🤍❤✨
YOU ARE READING
𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕
Fanfictionجیسو،دختر یه خانواده ای با وضع مالی فوق العاده بد بود..! اون یه دختر خوش قلب و مهربون بود و برای همینم بین مردم محبوب بود همیشه دنبال کمک به خانوادش بود تا اینکه یه روز شانس بهش رو میکنه و بلاخره رنگ خوشی رو میبینه..!