𝐩𝐚𝐫𝐭𝟏𝟓

22 1 0
                                    

خانوم اوه تهیونگ رو صدا زده بود برای اینکه میخواست باهاش حرف بزنه...
خانوم اوه متوجه حضور تهیونگ شد و آهسته خطاب بهش گفت:«بشین»
تهیونگ زیرلب چشمی گفت و نشست..
خانوم اوه همونطور که نگاهش به پنجره ی رو به روش بود،شروع به صحبت کرد:«باید فهمیده باشی که قضیه ی دیشب رو دیگه همه فهمیدن حتی مردم»

تهیونگ با شرمندگی سرشو پایین انداخت و زیرلب بله ای گفت..
خانوم اوه نفس عمیقی کشید و گفت:«اگه دنبال یه معشوقه یا همچین چیزی میگشتی،میتونستی بهم بگی تا برات جورش کنم نه اینکه همچین آشوبی به پا کنی»
تهیونگ با شرمندگی سکوت کرد..
خانوم اوه بعد مکثی گفت:«الان دیگه نمیشه سکوت کرد و دست روی دست گذاشت،باید هرطوری شده یه راه حلی براش پیدا کنیم»

تهیونگ کنجکاوانه رو به خانوم اوه کرد و گفت:«چه راه حلی مادر؟!»
خانوم اوه ادامه داد:«ازدواج با سانا دخترخالت»
تهیونگ شوکه شد و رو به مادرش گفت:«چی؟!،ولی مادر...»
خانوم اوه حرف تهیونگ رو قطع و گفت:«حرف نباشه، سه ماه فرصت داری در موردش فکر کنی،البته فکر میکنم ناچاری قبول کنی چون اگه برخلاف این باشه،پس فردا باید سر جنازه ی اون دختر بری»

تهیونگ شوکه شده بود و نمیدونست چیکار کنه..
نمیخواست جیسو رو به کشتن بده و نمیتونست با سانا ازدواج کنه..
ناچار درو باز کرد تا از اون اتاق بره که ناگهان با آیرین مواجه شد...
آیرین تموم حرفای اونا رو شنیده بود..
با چشم های گریون رو به تهیونگ گفت:«قصد دارین چیکار با جیسو بکنید؟!»
تهیونگ آهسته رو به خواهرش گفت:«آیرین برات توضیح میدم»

آیرین بدون توجه به حرف تهیونگ با گریه از اونجا رفت..
تهیونگ با شرمندگی سرشو پایین انداخت و سکوت کرد..

سلام سلام..
اوکی تهیونگ تو بد دوراهی گیر افتاده :]
ووت کامنت فراموش نشه🤍❤✨

𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕Where stories live. Discover now