𝐩𝐚𝐫𝐭𝟏𝟔

23 1 0
                                    

3ماه بعد...
جیسو بیرون بود..
همینطور که در حال قدم زدن بود،ناگهان دختر جوانی نفس نفس زنان به جیسو نزدیک و رو بهش بعد آروم شدن نامه ای نشون و گفت:«میشه...میشه این نامه رو به پسر خانوم اوه کیم تهیونگ بدین؟!»
جیسو کنجکاوانه نامه رو گرفت و رو به دختر لبخندزنان گفت:«باشه حتما»
دختر با خوشحالی لبخندی زد و گفت:«ممنونم»

شب...
شب دیروقت بود و آیرین جیسو رو دنبال یه کاری فرستاده بود تا هر طور میتونه،اونو بیرون نگه داره..
جیسو بلاخره بعد تموم شدن کارش،به خونه برگشت..
سر و صدای افراد و خوشحالی اونا،توجه جیسو رو جلب کرد..
جیسو کنجکاوانه داخل رفت و با تعجب متوجه یه جشن ازدواج شد...

اونطور که معلوم بود، جشن ازدواج تهیونگ بود و نامه هم ظاهرا برای جشن ازدواجش بود..
جیسو با ناراحتی و در کمال ناباوری نامه از دستش افتاد..
جشن تموم شده بود و تهیونگ و سانا هم درحال رفتن بودن..
اونا به جیسو نزدیک شدن و تهیونگ متعجب و با تاسف به جیسو نگاه کرد..
سانا لبخند بزرگی زد و دست تهیونگ رو توی دستاش گرفت و رو به جیسو گفت:«دیر اومدی،مراسم دیگه تموم شده..!»

جیسو درحالی که شوکه شده بود،زیرلب عذرخواهی کرد و سریع از اونجا دور شد..
جیسو گیج شده بود...
قلبش تند تند می تپید و سردرگم بود..
دلش میخواست دنیا به آخر برسه..
رفت به سالن و آیرین رو اونجا دید..
با بغض توی گلوش خطاب بهش گفت:«برای همین...برای همین منو بیرون فرستادی تا این بساطو نبینم؟!»
آیرین با شرمندگی سرشو پایین انداخت و آهسته در جوابش گفت:«متاسفم»

جیسو که دیگه دلش نمیخواست هیچ کس رو ببینه و باهاش حرف بزنه،با بغض رفت توی اتاقش و درو بست..
هق هق کنان شروع به گریه کرد..
بلاخره بغضش ترکید..
دلش از همچی و همه کس پر بود..
حتی از آیرین..!
کاش همه ی اینا فقط خواب بود..

سلام سلام..
بیچاره جیسو:]
ووت کامنت فراموش نشه❤🤍✨



𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕Where stories live. Discover now