𝐩𝐚𝐫𝐭𝟏𝟖

25 1 0
                                    

خانوم اوه برای دیدن خونه ی پسرش رفته بود..
همینطور که درحال دیدن خونه بود،ناگهان چشمش به یه کاغذ مشکوک افتاد..
با کنجکاوی کاغذ رو برداشت و شروع کرد نوشته ی روشو بخونه..
به نظر میومد اون یه آزمایش یا همچین چیزی بود..
که روش نوشته شده بود:«خانوم میتوزاکی سانا قادر به فرزندآوری یا بارداری نیست..!»

سانا لبخندزنان پیش خانوم اوه اومد و خطاب بهش گفت:«خانوم...بفرمایید براتون چایی...»
هنوز حرفش تموم نشده بود که خانوم اوه با لحنی طلبکارانه حرفشو قطع و رو بهش کاغذ به دست گفت:«این برگه چیه؟!،تو نازایی؟!»
خانوم اوه براش آوردن یه پسر و جانشین پسرش براش خیلی مهم بود..
سانا شوکه شد و سعی کرد تظاهر کنه از چیزی خبر نداره و گفت:«اوه این برای خواهرمه بهش گفتم ببره با خودش آخرشم یادش رفت این روزا همه حواس پرت شدن»

خانوم اوه متعجب رو به سانا گفت:«خواهرت؟!،ولی تو که خواهری نداری،شرط میبندم پسرم شب ازدواجشم حتی حاضر  نشده باهات همخواب بشه»
سانا لبخند ریزی زد و در جواب گفت:«منظورتون از این حرفا چیه؟!،یعنی شما میخواین بگین من...»
خانوم اوه توی چشمای سانا زل و گفت:«من فقط قصدم از ازدواج پسرم آوردن یه جانشین برای خودشه،کسی هم که نتونه یه جانشین برای پسرم بیاره،درست مثل یه آشغاله..!»

سانا بغضش ترکید و قطره اشکی از چشمش به گونش چکید..
خانوم اوه رو بهش با بی تفاوتی گفت:«همین امشب...طلاقتو از پسر من می گیری وگرنه زندگیتو نابود میکنم»
و با بی تفاوتی از پیشش رفت..
سانا خشکش زده بود و همینطور اشک میریخت..
شب...
سانا و تهیونگ توی دادگاه بودن و رسما طلاق گرفتن..!
سانا بلافاصله از دادگاه بیرون رفت و درو محکم پشت سرش بست...

ناگهان گریش افتاد و نشست و شروع کرد مثل ابر بهار گریه کنه..
سانا آدم عاشق و احساساتی بود..
اون تهیونگ رو دوست داشت و نمیخواست این اتفاق بیفته..
همیشه نازا بودنشو از همه مخفی کرده بود ولی آخر سر همچی خراب شد :)
اون از همه چیز پشیمون بود از همه چیز..!

سلام سلام..
اوکی ولی چقدر تهیونگ خاطرخواه داره :]
ووت کامنت فراموش نشه 💛🤍✨

𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕Where stories live. Discover now