شب دیروقت حدودای ساعت 12بود و جیسو مشغول خوابوندن بچهها بود..
توی فکر بود که ناگهان یه کاغذ از پنجره به اتاق پرتاب شد..
جیسو با کمال تعجب به کاغذ نگاه و کنجکاوانه کاغذ رو برداشت و مشغول خوندنش شد..
توی اون کاغذ نوشته شده بود:«بیا به اتاق من،سریع،آیرینم منتظرتم»
جیسو متعجب بچهها رو روی جاشون گذاشت و به اتاق رفت..به محض وارد شدنش به اتاق،تهیونگ و آیرین برف شادی رو روی صورتش خالی و باهم یکصدا داد زدند:«تولدت مبااارککک»
جیسو با خوشحالی لبخند بزرگی زد و از یه طرف تعجب کرده بود چون نمیدونست اونا از کجا تاریخ تولدشو می دونند..!
با لبخند رو بهشون گفت:«ممنونم ولی...شما از کجا فهمیدین امروز تولدمه؟!»
آیرین با لبخند گفت:«از دفترچه ای که همیشه همراه خودت داریش»جیسو متعجب گفت:«دفترچه؟!»
آیرین تایید کنان سرشو تکون داد و گفت:«آره،دیروز دفترچتو گذاشته بودی روی میز و منم فوضولیم گل کرد و رفتم یواشکی یه سری بهش زدم و دیدم که فردا تولدته»
جیسو لبخند زد و گفت:«که اینطور،ولی بازم راضی نبودم خودتونو به خاطر من تو زحمت بندازین»
آیرین لبخندزنان گفت:«ای بابا زحمت چیه مگه میشه تولد رو جشن نگرفت؟!»جیسو و تهیونگ و آیرین روی صندلی نشستن و مشغول جشن گرفتن تولد شدن..
جیسو خیلی خوشحال بود از این بابت چون اون به ندرت تولدشو جشن میگرفت..
اون به کار پاره وقت میرفت و همه ی پولاشو خرج مادرش و خورد و خوراکشون میکرد..
و خوب هرگز تولدشو به روی کسی نمیاورد که مبادا خرج اضافی بشه..
اون آدم با درک و فهمی بود و نمیخواست مادرشو توی خرج اضافی بندازه..سلام سلام..
چقدر جیسو خوبه :)
ووت کامنت فراموش نشه💜💛✨
YOU ARE READING
𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕
Fanfictionجیسو،دختر یه خانواده ای با وضع مالی فوق العاده بد بود..! اون یه دختر خوش قلب و مهربون بود و برای همینم بین مردم محبوب بود همیشه دنبال کمک به خانوادش بود تا اینکه یه روز شانس بهش رو میکنه و بلاخره رنگ خوشی رو میبینه..!