جیسو مثل همیشه پیش بچهها بود و باهاشون مشغول بود..
ولی مشکل این بود که هه سو به هیچ وجه آروم نمیشد و گریه هاش ادامه داشت..
صدای گریه های هه سو به گوش مادرش رسید و ته یون پیش جیسو اومد و رو بهش پرسید:«چشه؟!،صدای گریش سر همه رو برد»
جیسو با درموندگی به ته یون نگاه و گفت:«خانوم...فکر کنم مریضه به خاطر همینم گریه میکنه،وگرنه من پوشکشو عوض کردم غذاهم بهش دادم همه کاراشو کردم ولی باز آروم نمی گیره»ته یون نفس عمیقی کشید و گفت:«خوب الان که ماشینی نداریم ببریش بیمارستان،بیمارستانم از اینجا خیلی دوره»
ته یون توی فکر فرو رفت و بعد پیدا کردن راه حل،رو به جیسو گفت:«فهمیدم، با ماشین تهیونگ میتونی بری»
جیسو متعجب به ته یون نگاه کرد...
اون یکم معذب بود برای اینکه بخواد با تهیونگ بره ولی چاره ای نبود..
ته یون تهیونگ رو صدا و بهش گفت که ماشینشو آماده کنه..یه ربع بعد...
ماشین تهیونگ لامبورگینی بود..
سکوت عجیبی حکمفرما بود..
تا اینکه تهیونگ سکوت رو شکست و گفت:«مشکلش چیه؟!»
جیسو متعجب به تهیونگ نگاه و روشو برگردوند و گفت:«نمیدونم،از صبح تا حالا یه بند داره گریه میکنه»
تهیونگ بعد از شنیدن جواب جیسو زیرلب گفت:«که اینطور»
بعد از حدود نیم ساعت به بیمارستان رسیدن..جیسو داخل رفت و تهیونگم بیرون منتظر موند..
جیسو هه سو رو نشون دکتر داد و علائمشو بهش گفت..
دکتر هه سو رو معاینه و گفت:«دچار رفلاکس معده شده»
جیسو متعجب رو به دکتر پرسید:«رف...لاکس؟!»
دکتر تایید کنان گفت:«آره،این بیماری تو کودکان شایعه جای نگرانی نیست اگه داروهاشو به موقع مصرف کنه مشکلش حل میشه»
جیسو بعد از چند دقیقه از مطب دکتر بیرون اومد و تهیونگ بلافاصله رو به جیسو پرسید:«چی شد؟!»جیسو در جواب گفت:«رفلاکس معده داره،بدبخت شدم از این به بعد باید دائم مراقبش باشم»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سرشو بدون هیچ حرفی پایین انداخت..
نیم ساعت بعد،خونه ی خانوم اوه...
ته یون در حالی که شوکه شده بود،رو به جیسو بلند گفت:«چی؟!،رفلاکس؟!،پس تو چیکاره بودی مگه نگفتم مراقبش باش تو مگه خیرسرت پرستار بچه های من نیستی؟!»
جیسو درحالی که سرشو با شرمندگی پایین انداخته بود،آهسته در جواب گفت:«ولی خانوم...شما هر چقدرم مراقب بچه باشین،آخر بچه غیرممکنه بیمار نشه،مریض شدن یه عمر طبیعیه»ته یون با نگرانی دستی به موهاش کشید و گفت:«حالا چیکار کنم؟!»
آیرین که از این رفتار ته یون کلافه شده بود،رو بهش با بی حوصلگی گفت:«اونی...یه رفلاکسه دیگه مگه چیه؟!،فوقش داروهاشو میخوره خوب میشه،حالا انگار چی شده»
ته یون رو بهش متعجب گفت:«فقط یه رفلاکس؟!،اون بچه ی منه میفهمی؟!،اگه یه تار مو از سرش کم بشه من نابود میشم»
آیرین با تمسخر پوزخندی زد و گفت:«اگه انقدر نگرانشونی خودت ازشون مراقبت کن نه اینکه براشون پرستار بگیری»جیسو متعجب به آیرین نگاه کرد..
جیسو توی فکر بود که با حرف ته یون به خودش اومد:«هی جیسو، برو داروهاشو بهش بده مراقبش باش تا ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم»
جیسو زیرلب چشمی گفت و هه سو رو برد به اتاقش..سلام سلام..
اوکی ولی فکر کنم جیسو انقدر از پرستار بودن عذاب بکشه که تا عمر داره دیگه پرستار نشه :]
ووت کامنت فراموش نشه 💜🤍✨
YOU ARE READING
𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕
Fanfictionجیسو،دختر یه خانواده ای با وضع مالی فوق العاده بد بود..! اون یه دختر خوش قلب و مهربون بود و برای همینم بین مردم محبوب بود همیشه دنبال کمک به خانوادش بود تا اینکه یه روز شانس بهش رو میکنه و بلاخره رنگ خوشی رو میبینه..!