آیرین برای دیدن جیسو به بیمارستان اومده بود..
پرستار اومد کنارش و رو بهش خطاب بهش گفت:«فکر نکنم امروز فرصت خوبی برای ملاقاتش باشه،اون الان خیلی حالش بده و اصلا نمیتونه آروم باشه»
آیرین لبخندی زد و گفت:«اشکالی نداره،من اومدم که آرومش کنم»
پرستار نفس عمیقی کشید و گفت:«پس لطفا مراقب باشین زیاد باهاش حرف نزنید که یه وقت بیمارستان رو بهم بریزه»
آیرین زیر لب چشمی گفت و وارد شد..جیسو رو رو به پنجره و غمگین دید..
بهش نزدیک شد و نمیدونست چطور صحبتش رو شروع کنه..
پس تصمیم گرفت صحبتش رو اول با یه تسلیت شروع کنه:«تسلیت میگم،واقعا متاسفم»
جیسو بعد مکثی آهسته در جواب گفت:«تاسف تو دیگه به چه دردی میخوره؟!»
آیرین نگاهی به جیسو کرد و با شرمندگی گفت:«درسته،الان دیگه خیلی دیره،ولی بدون مادرتم دوست نداره انقدر خودتو عذاب بدی،مطمئنم اون به شاد بودن تو بیشتر راضیه تا به غمت»جیسو نفس عمیقی کشید و گفت:«همیشه همینطور بود،همیشه بیشتر به فکر ما بود تا به فکر خودش باشه»
آیرین با شرمندگی سرشو پایین انداخت و زیرلب گفت:«همه ی مادرا همینطورن»
جیسو بغضش ترکید و با گریه گفت:«همش تقصیر منه،من دیر رسیدم،اگه زودتر رسیده بودم،شاید الان زنده بود»
آیرین رو به جیسو گفت:«اینطور نیست جیسو،این سرنوشته،سرنوشته که قسمت ما آدما رو رقم میزنه،تو مقصر نیستی،خودتو مقصر ندون و خودتو عذاب نده»جیسو باگریه گفت:«من به عنوان دخترش هیچ کاری نتونستم واسش بکنم،هیچ کاری»
آیرین بلافاصله جیسو رو در آغوش گرفت و خطاب بهش آهسته گفت:«هرچقدر که میخوای گریه کن،خودتو خالی کن»
جیسو شروع کرد در آغوش آیرین زار زار گریه کنه..
از دست دادن مادر برای جیسویی که جز مادرش هیچ کسیو نداشت،غم بزرگی بود..
کاش هیچ کس این درد رو تجربه نکنه :)سلام سلام..
اوکی ولی آیرین بهترین دوست برای جیسوئه :)🤍✨
ووت کامنت فراموش نشه 🤍✨
YOU ARE READING
𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕
Fanfictionجیسو،دختر یه خانواده ای با وضع مالی فوق العاده بد بود..! اون یه دختر خوش قلب و مهربون بود و برای همینم بین مردم محبوب بود همیشه دنبال کمک به خانوادش بود تا اینکه یه روز شانس بهش رو میکنه و بلاخره رنگ خوشی رو میبینه..!