جیسو بچهها رو با هزار دردسر بلاخره خوابوند و اومد از اتاق بره بیرون که ناگهان آیرین با خوشحالی خیلی زیاد سمت جیسو اومد و داد زد:«جیسووووو...باورت نمیشه داداشم بلاخره فردا از سربازی میااااد بلاخره سربازیش تموم شدددد»
جیسو آهسته رو به آیرین گفت:«برادرت؟!»
جیسو چیزی از برادر آیرین نشنیده بود برای همینم براش عجیب بود..!
آیرین با خوشحالی پیش جیسو اومد و دستاشو گرفت و رو بهش با لبخند بزرگی گفت:«آررررههههه...داداش تهیونگم...حدودا 2سال میشه که رفته بود سربازی»
تهیونگ درست مثل خواهرش آدم بامنطق و خوبی بود و البته کمی هم مغرور..جیسو متعجب توی فکر فرو رفت..
آیرین با خوشحالی تمام جیسو رو محکم در آغوش گرفت و با لبخند گفت:«خیلی خوشحالم خدایااااا»
نیم ساعت بعد...
قرار بود فردا برای اومدن تهیونگ برادر آیرین و تهیون و نوه ی خانوم اوه جشنی برپا بشه...
برای همینم همه دنبال خرید برای جشن بودن..
خانوم اوه هم حقوق جیسو رو داده بود و جیسو هم از این بابت خیلی خوشحال بود و برای خرید رفته بود به یه فروشگاه بوتیکی بزرگ...جیسو داشت لباسا رو می دید که ناگهان یکی نزدیکش اومد و ازش یه سوالی پرسید و اونو به خودش آورد:«ببخشید...این لباس تنوع رنگی داره؟!»
جیسو متعجب رو بهش کرد و اون شخص هم نگاهش کرد..
تا اینکه جیسو متوجه شد اون شخص آیرینه..!
جیسو متعجب بهش نگاه و آیرین با لبخند رو بهش گفت:«تو اینجا چیکار میکنی؟!»
جیسو لبخندی زد و گفت:«خوووب...از اونجایی که خانوم اوه برای جشن حقوقمو داده بود،منم اومدم به اینجا تا خریدم رو برای جشن فردا بکنم»آیرین با لبخند و خوشحالی گفت:«که اینطور»
بعد رو به لباس ها کرد و یکی رو انتخاب و خطاب به جیسو اشاره کنان گفت:«این...این لباسو برو پرو کن ببینم چه شکلیه تو تنت»
جیسو تعجب کنان گفت:«این؟!»
آیرین رو بهش گفت:«اوهوم...زودباش دیگه نباید طولش بدیم»
جیسو نفس عمیقی کشید و لباس رو برداشت و رفت به اتاق پرو...
آیرین هم منتظر اومدنش از اتاق پرو شد..کمی بعد جیسو از اتاق پرو بیرون اومد و آیرین محو لباس زرشکی تن جیسو شد..
با شگفت زدگی رو به جیسو گفت:«وااااای...این خیلی زیباست همینه»
جیسو لبخندی زد و به لباسش نگاهی انداخت...
آیرین از جاش بلند شد و رو بهش گفت:«همینو میخریم،محشره مطمئنم فردا همه محو لباست میشن»
جیسو لبخندی زد و در جواب گفت:«باشه»
جیسو لباسشو تعویض و دوتایی رفتن برای حساب کردن لباس ها..جیسو کارتشو از کیفش درآورد و اومد لباسشو حساب کنه که آیرین دستشو روی دست جیسو گذاشت و مانع کارت کشیدن جیسو شد..
جیسو متعجب رو بهش کرد و آیرین رو بهش گفت:«بزار من حساب میکنم،الان دیگه باهم دوستیم حداقل باید این یکی کار رو برات انجام بدم»
جیسو متعجب رو بهش گفت:«ولی...»
آیرین سریع در جواب گفت:«ولی نداره،رو حرف من حرف نیار دخترجون»آیرین هردو لباس رو حساب و هردو باهم از فروشگاه بیرون اومدن..
جیسو کمی خوشحال و کمی هم متعجب بود از این کار آیرین..
خوشحال بود که یه دوست جدید پیدا کرده...
چون اون تا به حال دوستی نداشت اون همیشه تنها بود..
جیسو خطاب به آیرین گفت:«آیرین...من خیلی ازت ممنونم»
آیرین در جواب گفت:«این چه حرفیه من کاری نکردم که بخوای ازم ممنون باشی»
جیسو لبخندی زد و گفت:«چرا،تو خیلی کار برام کردی، ازم دفاع کردی،باهام خوب رفتار کردی،الانم که لباسمو برام حساب کردی و شدیم دوستای هم»آیرین لبخندی زد و دستشو روی شونه ی جیسو گذاشت..
اونا دوستای خوبی برای هم میشدن :)سلام سلام..
بلاخره جیسو هم دیگه تنها نیست :)💛🤍✨
ووت کامنت فراموش نشه💛🤍✨
YOU ARE READING
𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕
Fanfictionجیسو،دختر یه خانواده ای با وضع مالی فوق العاده بد بود..! اون یه دختر خوش قلب و مهربون بود و برای همینم بین مردم محبوب بود همیشه دنبال کمک به خانوادش بود تا اینکه یه روز شانس بهش رو میکنه و بلاخره رنگ خوشی رو میبینه..!