𝐩𝐚𝐫𝐭𝟏𝟏

25 1 0
                                    

شب بود و جیسو برای خوابوندن بچه‌ها بیدار بود..
درحال خوابوندن بچه‌ها بود که ناگهان صدای شکستن شیشه توجهشو جلب کرد..
متعجب و مات و مبهوت به پنجره نگاه کرد..
صدای گریه های یی جین بلند شد..
هه سو درست کنار پنجره خوابیده بود و جیسو باترس و لرز اینکه نکنه اتفاقی برای هه سو افتاده باشه، تصمیم گرفت از روی شیشه های ریخته شده روی زمین رد بشه و هه سو رو نجات بده..

مثل اینکه مخالفین خانوم اوه و خانوادش به شیشه سنگ پرتاب کرده بودن و همین باعث شکسته شدن شیشه شده بود..
اومد از روی شیشه ها رد بشه که ناگهان یکی مانعش شد و دستشو گرفت..
جیسو متعجب بهش نگاه کرد که متوجه شد اون شخص تهیونگه..
تهیونگ رو بهش گفت:«خطرناکه، این کارو نکن»

جیسو با بغض در جواب گفت:«ولی هه سو...»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت:«خودم نجاتش میدم»
تهیونگ پاهاشو روی شیشه ها میذاشت و رد میشد..
جیسو دلسوزانه خطاب بهش آهسته گفت:«نه این کارو نکن»
پاهاش غرق در خون بود اما اون کوچکترین شکایتی نمیکرد..
پیش هه سو رفت و بهش نگاه کرد..
یه تیکه شیشه به صورتش برخورد کرده بود و باعث زخم شدن صورتش شده بود..

تهیونگ آهسته هه سو رو در آغوش گرفت و باز با رد شدن از روی شیشه ها اونو پیش یی جین خوابوند..
جیسو به پاهای زخمی و غرق در خون تهیونگ نگاه و با نگرانی رو بهش گفت:«پاهاتون...زخمی شده باید درمان بشین»
تهیونگ با بی تفاوتی در جواب گفت:«چیزی نیست خوبم»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت:«مثل اینکه این مردم هیچوقت قرار نیست از نفرتشون به ما ذره ای کم کنند»
جیسو متعجب به تهیونگ نگاه و پرسید:«چرا؟!چرا مردم ازتون متنفرن؟!»

تهیونگ بعد مکث کوتاهی گفت:«در دوران قدیم که خانوم اوه جوان بود،مردی به نام«کانگ اوه»به خواستگاری خانوم اوه اومد،اون یه افسر پلیس بود که ظلمش به مردم تمومی نداشت،خانوم اوه هم بهش علاقه مند شد و باهاش ازدواج کرد،از اون روز مردم شروع به نفرت ورزیدن به خانوم اوه و افسر پلیس میکردن و هرطور بود،نفرتشونو نشون میدادن با سنگ پرتاب کردن و...»
جیسو آهسته در جواب گفت:«که اینطور»

تهیونگ فداکاری بزرگی در حق جیسو کرد..
اون مثل یه فرشته بود...

سلام سلام..
اوکی ولی تهیونگ چقدر خوبه :]
ووت کامنت فراموش نشه 🤍💜✨





𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕Where stories live. Discover now