جیسو درحال شستن ظرفا بود که ناگهان در به صدا دراومد..
کنجکاوانه دست از ظرف شستن کشید و سمت در رفت تا درو باز کنه..
درو باز کرد و با تعجب با سانا رو به رو شد..
اصلا انتظار همچین ملاقاتی رو نداشت..
سانا اسلحه به دست رو به جیسو پوزخندی زد و با تمسخر گفت:«انتظار نداشتی منو رو به روی در خونت ببینی نه؟!»
جیسو متعجب و مات و مبهوت گفت:«نه،نداشتم»سانا جلو اومد و تو چشمای جیسو زل زد..
طلبکارانه رو بهش گفت:«هیچ باورم نمیشه...کسی که به خاطرش تهیونگ باهام سرد رفتار میکرد و آخر سر طلاقم داد، تو بودی...یه دختره ی دهاتی»
جیسو این حرف سانا خیلی بهش برخورد و رو بهش با سردی و جدیت گفت:«مواظب حرف زدنت باش»
سانا پوزخندی زد و رو بهش با تمسخر گفت:«چیه؟!،مگه دروغ میگم؟!»جیسو جلو اومد و تو چشمای سانا زل زد..
با جدیت و طلبکارانه گفت:«من حوصله ی بحث با آدمایی مثل تو رو ندارم،الانم اگه حرف دیگه ای نداری برم به بقیه کارام برسم»
رفت درو ببنده و بره داخل که سانا در جواب گفت:«صبر کن،هنوز کلی باهات کار دارم...من تا تو رو اینجا خلاصت نکنم و انتقاممو نگیرم،از اینجا تکون نمیخورم»
جیسو متعجب جلو اومد و رو به سانا گفت:«انتقام؟!،یه جوری میگی انگار من ارث پدرتو بالا کشیدم»سانا پوزخندی زد و گفت:«ای کاش همین کارو کرده بودی..!،کاری که باهام کردی از صدتا ارث بالا کشیدن بدتر بود»
جیسو تو چشمای سانا زل و طلبکارانه گفت:«کاری نکن خودم اینجا خلاصت کنم»
سانا اسلحشو بالا آورد و شروع کرد با جیسو درگیر بشه..
جیسو هم برای دفاع از خودش باهاش درگیر شد و سعی میکرد با اون اسلحه اونو بکشه...
ناگهان صدای شلیکی بلند شد و کل اون منطقه رو فرا گرفت..سانا به پهلوی جیسو شلیک کرده بود و جیسو درحالی که دستشو روی پهلوش گذاشته بود و آغشته در خون بود،بی جون روی زمین افتاد و بیهوش شد..
سانا در کمال ناباوری و ترس و اضطراب،به جیسویی که بی جون روی زمین افتاده بود، خیره بود و با ترس پا به فرار گذاشت..سلام سلام..
اوکی سانا آخرم نتونست آروم بگیره و هیچ غلطی نکنه :/
ووت کامنت فراموش نشه 🤍❤👀
DU LIEST GERADE
𝑷𝒂𝒓𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆 𝒍𝒐𝒔𝒕
Fanfictionجیسو،دختر یه خانواده ای با وضع مالی فوق العاده بد بود..! اون یه دختر خوش قلب و مهربون بود و برای همینم بین مردم محبوب بود همیشه دنبال کمک به خانوادش بود تا اینکه یه روز شانس بهش رو میکنه و بلاخره رنگ خوشی رو میبینه..!