The coffee ☕️

52 16 0
                                    

+این داستان فوق‌العاده‌ست!

سهون همونطور که روزنامه‌ی توی دستش رو تکون میداد، با شوق واضح توی صداش، رو به چانیول گفت

_خوشحالم!

+لعنتی تو کی اینو نوشتی؟ اصلا دیشب کی رفتی؟ من حتی نفهمیدم!

_دیشب نوشتمش، خوابم نمیبرد، حدود ساعت ۳ فرستادم براشون، گفتن چاپش میکنن

+ایده‌ش؟ بازم از کلاب پیدا شد؟

_هوم، تقریبا

+تقریبا! تو گفتی تقریبا! این یعنی یه چیزی هست که باید بهم بگی!

_چیزی نیست فقط اینکه... همه‌شو خودم نساختم. کسی که منبع الهامم بود، بهم کمک کرد

+آلفای درونگرا بالاخره یکیو برده خونه؟

_من اینو نگفتم!

+ولی من همینو شنیدم!

_اونطوری که فکر میکنی نبود...

*آقای پارک! یه نفر اومده و میگه باید شما رو ببینه

_کی؟

*اسمشونو نگفت، فقط... رنگ موهاشون نقره‌ایه!

+واو! کی فکرشو میکرد؟

_خب بیا امیدوار باشیم بابت اجازه نگرفتن برای چاپ قصه، اعدام نشم!

چانیول گفت و همونطور که ژاکت سرمه‌ای بافتشو میپوشید، از دفتر روزنامه بیرون رفت و به جایی که بکهیون با لباس‌هایی درست شبیه شب قبل، با روزنامه توی دستش، جلوی قهوه‌ فروشی کنار دفتر ایستاده بود نگاه کرد.

_خوشحال باشم که روزنامه رو خریدی؟ یا ناراحت باشم که قراره بازخواست بشم؟

+بازخواست؟ من شبیه قاضی‌ها ام؟

بکهیون همونطور که فاصله چند قدمی خودش و نویسنده جوون رو از بین می‌برد گفت.

_عصبانی نیستی؟

+نه! البته اگه هرکسی جای من بود الان داشت همین‌جا چالت میکرد، ولی... من یه جورایی باهاش حال کردم! میدونستم غیرعادی‌ام ولی نه دراین حد که ظاهرم شبیه آدمایی که چندتا ترومای مختلف دارن باشه!

_متاسفم اون فقط تصوراتم بود...

+باور کنی یا نه، من بچگی خوبی داشتم آقای پارک

نویسنده جوون لبخند زد، صورت روشن پسر با موهایی که زیر نو خورشید میدرخشیدن...  چانیول با خودش فکر کرد "خیره کننده" درست‌ترین کلمه برای توصیف اون تصویره...

Runner jasmineOnde histórias criam vida. Descubra agora