The change🌒

40 13 0
                                    

_ولی به نظر میاد تو چشمت پی کس دیگه‌ایه!

+چرت نگو! میشناسمش

_چی؟؟

+این عوضی لاس زن رو میشناسم

تو همین لحظه چانیول که سعی میکرد از بین جمعیت بیرون بیاد، چشمش به چندتار موی نقره‌ای که زیر یه کلاه نقابدار پنهان بودن خورد، پسرتازه‌ وارد خرابکار زندگیش یه دانشجو بود؟

_هی!

بکهیون که متوجه چانیول شده بود شروع به راه رفتن کرد تا به یه مکان امن برسه، آخرین چیزی که میخواست این بود که بین‌ دانشجوهای دانشکده‌ای که سالی یه بارم از کنارش رد نمیشد، به عنوان امگای یه نویسنده معروف شناخته بشه!

_تو بازم داری فرار میکنی!

+اتفاقا این بارم دارم سعی میکنم خودم و خودتو نجات بدم!

_نمیخوام نجاتم بدی... وایسا لعنتی پاھام درد گرفت!

بکهیون ایستاد، اونا به دورافتاده‌ترین بخش حیاط پشتی دانشکده کامپیوتر‌رسیده بودن، جایی که بیشتر شبیه یه باغ متروکه بود تا دانشگاه!

_نگفته بودی دانشجویی!

+درواقع نیستم، هیچوقت این دوروبر پیدام نمیشه... تو هم نگفته بودی انقدر با جوونا حال میکنی!

_چی؟

+درباره خودت خالی میبندی؟ تو که درونگرا و ساکت و این چرتوپرتا نیستی!

_من نگفتم درونگرا ام...

چانیول همونطور که روی یکی از نیمکت‌های کهنه گوشه حیاط مینشست، دکمه کتش رو باز کرد و زمزمه‌وار گفت. بکهیون کنارش بالای نیمکت جاگرفت و پاهاش رو روی صندلی و کنار چانیول گذاشت

+گفتی اهل حرف زدن نیستی!

_نیستم، این حرف زدن نیست، وراجیه!

+برای چی؟

_نمیدونم... شاید توجه یا... اغنای روحی...

+پس از شهرت خوشت میاد

_کسی فکرشو نمیکنه ولی... آره! بیشتر وقتا خیلی ازش خوشم میاد

چانیول حالا تقریبا میدونست چرا باید دستش رو کنترل کنه تا روی پای بکهیون که درست کنارش بود جا نگیره، میدونست چرا به کفشاش خیره شده، چانیول حالا بیشتر از هروقت دیگه‌ای با احساسی که داشت آشنا بود!

Runner jasmineWhere stories live. Discover now