The Italian night 🍝

43 14 0
                                    

چانیول روی پشت بوم آپارتمانش که با اجازه همسایه‌ها تزیینش کرده بود تا قرار اولش جوری که تو تصوراتش بود پیش بره، ایستاده بود و سعی میکرد مطمئن بشه همه چیز سر جاشه. اون واقعا میخواست آروم باشه اما تپش قلبی که باعث درد خفیفی تو سمت چپ سینه‌ش میشد، کمکی بھش نمیکرد. ھوای اون شب سرد بود اما اون حدود پنجاه بار ھواشناسی رو چک کرده بود و مطمئن بود بارندگی درکار نیست

لباسای جدیدش که شامل پلیور بافت زرشکی، شلوار جین مشکی و کتونی بودن، برای دراز کشیدن و فیلم دیدن روی پشت بوم زیادی رسمی به نظر میرسیدن اما چانیول ازشون راضی بود. برای آلفایی به سن اون، بی‌تجربگی باعث میشد حس کنھ مھمترین اتفاق توی زندگیش در شرف وقوعه، حتی مھمتر از تمام فستیوا‌ل‌ھا، سخنرانی‌ھا و جشن‌ھایی که تا الان بھشون دعوت شده، مھمتر از شب تولدش، حتی مھمتر از تمام داستاناش...

برای یه نویسنده داستان‌ھای عاشقانه، اون شب فقط یه قرار ساده نبود، اون ھمیشه تو تخیلاتش عشق رو توصیف کرده بود، عشقی که نه شروعی داشت نه پایانی، عشقی برای‌ ازل و ابد، چیزی که حالا، ایستاده کنار در آپارتمانش، خیره به چشم‌ھای تیله‌ای یه پسر با موھای نقره‌ای، فکر میکرد پیداش کرده...

_خوش اومدی

+ممنونم... ام... نیام تو؟

چانیول که حدود پنج ثانیه بی‌دلیل به پسر روبه‌روش خیره شده بود و فراموش کرده بود از جلوی درکنار بره، بی‌قرار جواب داد:

_چی؟ چرا... منظورم اینه که... باید بریم بالا!

+باشه... ولی چرا؟

_گمون کنم سورپرایزه!

+به نظر آشفته میای...

بکھیون ھمونطور که پشت سر نویسنده از راھروی باریک خونه بالا میرفت، گفت

_واقعا؟

+آره، چیزی شده یا... جدی جدی استرس داری؟

_گمون کنم... ھمون دومی باشه

چانیول در پشت‌بوم رو باز کرد و کنار ایستاد تا واکنش بکھیون به دکوری که چندین روز برای ایده و عملی کردنش وقت صرف کرده بود رو ببینه

+فاک... تو... یه پرنس سوار بر اسب از قصه‌های دیزنی یا ھمچین چیزی ھستی؟

_خوشت میاد؟

بکھیون مبھوت به ھنرمندی نویسنده روبروش خیره شده بود، چیزی شبیه یه خیمه سفیدرنگ که با ریسه‌های نوری رنگی تزیین شده بود و چندین بالش، یه میز کوچیک و البته یه پرژکتور زیرش قرار داشت. ایده دقیقی برای یه شب فراموش نشدنی...

Runner jasmineDonde viven las historias. Descúbrelo ahora