جنی pov
اقای مانوبان: "من دارم بهت اعتماد میکنم و امیدوارم ادم درستی رو انتخاب کرده باشم"
جنی: "نگران نباشید قربان. من از دخترتون تا اخرین قطره خونم محافظت میکنم"
اقای مانوبان: "پس کاری نکن که از انتخابت پشیمون بشم"
جنی: "چشم قربان خیالتون راحت"
اقای مانوبان "میتونی بری. اتاقتو گفتم برات اماده کنن"
جنی: "ممنون قربان"
تعظیم کردم و از دفتر خارج شدم. کتمو درست کردم و از پله ها بالا به سمت اتاقم رفتم. درو باز کردم و روی تخت ولو شدم.
اگه به پول نیاز نداشتم هیچوقت این کارو قبول نمیکردم. درسته که قبلاام از این کارا کرده بودم اما این یکی فرق داشت.
کسی که قراره ازش محافظت کنم دختره رئیس شرکت بزرگ .ML. که بارها تهدید شده و حتی یه بار هم تقریبا عملی شده اما نیروهای اقای مانوبان زود اوضاعو درست کردن ولی از اون روز به بعد دختر اقای مانوبان ادم قبلی نشد و به یه عوضی سرد تبدیل شد حتی با خانواده و دوستاش. هیچکس نمیدونه که اون روز چیشده که اینقد تغییرش داده.
با صدای در به خودم اومدم. زود خودمو جمع و جور کردم و درو باز کردم.
جنی: "بله؟"
خدمتکار: "اقا گفتن که بهتون یاداوری کنم که ساعت 7 خانم جوان با دوستاشون قرار دارن و شما هم باید همراهشون برین"
جنی: "اوه...ممنون"
درو بستم و روی تخت نشستم. به ساعت نگاه کردم 5:48 بود. سریع رفتم سمت حموم و یه دوش یه ربعی گرفتم. موهامو خشک کردم و کت و شلوار مشکیمو پوشیدم. به ساعت نگاه کردم. 6:10 بود. عطرمو زدمو رفتم پایین تا خانم مانوبان بیاد. الان که دارم فکر میکنم حتی اسمشو نمیدونم.
کنار پله ها وایستادم تا بیاد. حدود نیم ساعت گذشت اما نیومد. از پله ها بالا رفتم و جلوی در اتاقش وایستادم. اتاقش کنار اتاق من بود.
در زدم اما صدایی از داخل نیومد.
جنی: "خانم مانوبان. لطفا بیاید پایین به قرارتون دیر میرسید"
هیچی غیر از سکوت به گوش نمیرسید.
جنی: "خانم مانوبان!! دارین مجبورم میکنید درو باز کنم!"
چند ثانیه صبر کردم اما بازم سکوت جوابم بود. به ارومی درو باز کردم و با اتاق خالی مواجه شدم.
تموم اتاقو زیر و رو کردم اما خبری ازش نبود.
اومدم بیرون که همون لحظه خانم مانوبانو دیدم. تعظیم کردم که با سر اشاره کرد.
جنی: "معذرت میخوام خانم اما خانم جوان تو اتاقشون نیستن. قرار بود که به دیدن دوستاشون برن اما من حدود 1 ساعته که منتظرشون بودم اما نیومدن و مجبور شدم به اتاقشون برم و دیدم که نی... "
YOU ARE READING
ғᴏʀʙɪᴅᴅᴇɴ ʟᴏᴠᴇ
Fanfiction|complete| 'عشق ممنوعه' دنیا هیچوقت یه ساز نمیزنه یه روز روی خوششو نشونت میده و یه روز جوری بهت پشت میکنه که نتونی پاشی این تویی که باید انتخاب کنی اینکه باهاش کنار بیای یا باهاش بجنگی کنار اومدن باهاش راحت تره نه؟! ''همه چیزم بودی اما همه چیزمو ازم...