Part 3

344 54 31
                                    

جنی pov

تماس تصویریو جواب دادم و صدای دلنشینم مادرم تو گوشام پخش شد.

"سلام عزیزم"

"سلام دورت بگردم. خوبی؟ بچه ها خوبن؟"

"اونیییی"

"نونااااا"

برادرو خواهرم سرشونو توی گوشی کردن.

"بچه ها اروم باشین. برین عقب تا همتونو ببینم. اوما گوشیو یجا بزار تا همتونو ببینم"

"نونا دلم برات تنگ شده"

"منم دلم برای همتون تنگ شده"

"اونجا حالت خوبه؟ کارت چطوره؟ رئیست سختگیره؟" مامانم با چشمای اب افتاده گفت.

"همه چی خوبه نگران نباش. بچه ها مدرسه چطوره؟"

"نونا یادت رفته که ما دیگه مدرسه نمیریم؟"

"خب همون دانشگاه ، یجی فردا اولین روزیه که میری دانشگاه درسته؟"

"اره اونی ولی بدون تو میترسم"

"از چی میترسی؟"

"نمیدونم حس میکنم که بچه ها ازم خوششون نمیاد!"

"اینطوری نیست. من مطمعنم که همه ازت خوششون میاد. بعدشم تو اونجا اوما ، هیوجین و مخصوصا ریوجینو داری"

"هممم. اونی مرسی که همیشه پشتمی"
لبخندی بهش زدم. در اتاقم به صدا در اومد.

"بله؟"

"ببخشید. شام داره سرو میشه و شما هم باید اونجا باشید"

"باشه الان میام"

به سمت گوشیم برگشتم.

"خب من باید برم. مواظب خودتون باشید. خوب غذا بخورین مخصوصا تو مامان. زیاد به خودت فشار نیار. دوستون دارم"

گوشیو قطع کردم. کتمو درست کردمو رفتم پایین.

از پله ها پایین اومدمو به سمت سالن سرو غذا رفتم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

از پله ها پایین اومدمو به سمت سالن سرو غذا رفتم. همون لحظه ورود چشمم تو چشم الهه ای افتاد. رفتمو مثل بگیه بادیگاردا کنار دیوار وایستادم. سعی میکردم هر جایی رو نگاه کنم غیر اون. اوه رفیق لطفا. دیکم در حال سفت شدن بود. پشتش به من بودمو لباسش کمکی بهم نمیکرد.

ғᴏʀʙɪᴅᴅᴇɴ ʟᴏᴠᴇWhere stories live. Discover now