لیسا povاز سر و وضع و چشای سرخش معلومه دیشب کجا بوده.
همین که وارد شدم جیسو اونیو دیدم. وقتی منو دید به سمتم اومدو بغلم کرد.
"جنی"
"جیسو"
منو ول کردو رفت تا اون عوضیو بغل کنه. ایش.
"هنوزم نمیتونم باور کنم که خودتی!" با خنده گفت.
"باور کن خودمم"
"خب بچه ها برین بشینین تا براتون غذا بیارن"
رفتو به کسی که اونجا بود چیزی گفت و برگشت پیش ما.
"بشینین دیگه"
من و جیسو اونی نشستیم اما اون کیم عوضی نه.
"چرا نمیشینی جنی؟"
"اوه من الان بادیگارد خانم مانوبان هستم و نمیتونم همراهیتون کنم"
به طور ناگهانی جیسو کشیدش و خوشبختانه یا متاسفاته روی صندلی افتاد.
"جنی کارتو بزار کنار الان ما چنتا دوستیم که داریم با هم صبحانه میخوریم ، مگه نه؟"
خواستم بگم نه ولی با چشمای جیسو که اتیش پرتاب میکرد رو به رو شدم ، پس مجبوری لب زدم.
"اره"
سرشو تکون داد و روی صندلی بین ما نشست.
"خب جنی از خودت بگو کی از نیوزلند برگشتی؟"
پس نیوزلند زندگی میکرد!
"خیلی نمیشه حدود 2 هفته"
"اوه پس دلیل اومدنت کاره!"
"اره خب خودت که میدونی حال مادرم از قدیما خوب نبود و الانم بدتر شده. مجبور شدم بیام اینجا کار کنم تا بتونم هم پول دوا درمون مامانمو بدم هم بتونم شهریه بچه ها رو بدم."
صبر کن ببینم بچه داره؟؟!
"بچه داری؟!"با سوالم جیسو منفجر شد و جنی با تعجب بهم نگاه کرد.
"منظورم از بچه ها خواهر برادرمه" با حرص جواب داد.
"خیلی خنگی لیسا"
جنی pov
پس اسمش لیساست. بالاخره فهمیدم.
'قشنگه'
"چی"
با صدای لیسا فهمیدم که بلند فکر کردم.
"خب.... اسمت. اسم قشنگی داری!"
"اوه... ممنون"
"جنی!؟"
با صدای اشنایی به عقب چرخیدم. کسی که اصلا نمیخواستم ببینمش اینجا بود. ایرین ، اکسم!
"اوه سلام ایرین!"
مجبوری بلند شدم و باهاش رو به رو شدم.
"خیلی وقته نه؟"
YOU ARE READING
ғᴏʀʙɪᴅᴅᴇɴ ʟᴏᴠᴇ
Fanfiction|complete| 'عشق ممنوعه' دنیا هیچوقت یه ساز نمیزنه یه روز روی خوششو نشونت میده و یه روز جوری بهت پشت میکنه که نتونی پاشی این تویی که باید انتخاب کنی اینکه باهاش کنار بیای یا باهاش بجنگی کنار اومدن باهاش راحت تره نه؟! ''همه چیزم بودی اما همه چیزمو ازم...