Special part

339 41 21
                                    


پارت ویژه و کوتاه

جنی pov

این درسته که میگن دیگه منو یادت نیست؟
ینی دیگه عشقمونم یادت نمیاد؟!
ولی میدونی
مهم اینه که زنده ای
مهم اینه که از اون هوایی که نفس میکشی ، منم نفس میکشم
مهم اینه که من هنوز دوست دارم
مهم تویی فقط تو .....!

به سمت اتاق لیسا رفتم. روی تختش نشستم. تموم خاطرات کوچیک و بزرگمون داشت از جلوی چشمام میگذشت.
از اولین بار که دیدمت تا اخرین بار....

دستی روی بدن گربه ای که دستم بود کشیدم.
"لی لی ، مامانت خیلی بی معرفته! خیلی زود منو یادش رفت"
قهقه ای زدم.

"این درسته که همرو فراموش کرده اما من فرق میکردم نه؟"
قطره اشک سمجی از چشمم چکید.

"لیسای من منو یادش نمیاد. حتی اگه یادشم میومد نمیتونستیم باهم باشیم. میگی چرا؟ چون مامانش از من متنفره! ینی من اینقد بدم؟"

کنار گوششو خاروندمو گذاشتمش توی قفس.
"میزارم بمونی اینجا. میخوای یه یادگاری از خودم برای لیسا به جا بزارم. بهش میگی چقد دوسش دارم مگه نه؟"

اشکامو پاک کردم.
"به هالمونی سپردم تا بهت سر وقت غذا بده پس نگران نباش. دیگه میرم. مواظب خودت و مامانت باش!"

از اتاق خارج شدمو رفتم پایین.

"هالمونی گذاشتمش تو اتاق لیسا. بهش سر بزن"

"گریه کردی؟!" به سمت جی یون چرخیدم. لبخندی بهش زدم.

"نگران نباش الان خوبم. از هموتون ممنونم بابت همه چیز"

"داری برمیگیردی نیوزلند؟"

"بله"

"خب.... من میتونم بعضی وقتا بیام دیدنت؟"
یکی از ابرو هامو دادم بالا.

هول کرده ادانه داد " به عنوان دوست!!!"

"هر وقت خواستی بیا" چشمکی بهش زدم.

"خب دیگه برم. مراقب خودتون باشید"

یهو دستی روی شونم نشست. برگشتم و با اقای مانوبان مواجه شدم.

"داری میری؟"

"بله قربان"

"میشه تا در همراهیت کنم و یکمم با هم حرف بزنیم؟"

"حتما"

جلو در وایستادیم. وقتی حس کردم قرار نیست حرف بزنه خودم مکالمه رو شروع کردم.
"خب اقا. اگه حرفی دارین میتونین بهم بگین"

"فراموشش میکنی درسته؟"

پوزخندی زدم.
"بعد از این همه بلا که سرم اوردین چجوری روت میشه بهم اینو بگی؟!"

"اینو دارم به خاطر خودت میگم. فراموشش کن و زندگی عادیتو شروع کن"

"عشق چیزی نیست که بشه به راحتی فراموشش کرد"

به سمت موتورم رفتم.
اقای مانوبان دوباره به حرف در اومد.
"فراموشش کن این به نفع هردوتونه"
روشنش کردمو به سمت فرودگاه روانه شدم.

خداحافظ کره
معلوم نیست کی برگردم اما وقتی با این قضیه کنار اومدم برمیگردم. قول میدم!
لیسای عزیزم خیلی دوست دارم بیشتر از اون که بتونی بفهمی
بهم قول بده که کسیو اندازه من دوس نداشته باشی باشه؟
چون هیچکس نمیتونه اندازه من دوست داشته باشه!!!
خداحافظ عشق ممنوعه من!

THE END

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

مواظب کسایی که دوس دارین یا اونا شمارو دوس دارن باشین
عشق ساده به وجود نمیاد که ساده از دست بره

☺🚬👋

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 07, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ғᴏʀʙɪᴅᴅᴇɴ ʟᴏᴠᴇWhere stories live. Discover now